در جستجوی زمان نیافته

سعی میکنم قبل از گذشتنم از تجربه و یا حالی، آن را توصیف کنم
در حین گذشتن، آن را نقاشی
و در پس از گذشتنم از آن ،‌ آن را بنویسم.

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


همیشه فکر می‌کنم اگر دوستی را به مدت طولانی نبینم، همان رفتاری را با او خواهم داشت که همان خیلی وقت پیش با او داشتم. شاید به این خاطر که دوستان من اندک‌اند ولی همین اندک آن‌قدر در مکالمات ذهنی‌ام حضور همیشگی دارند که وقتی ‌می‌بینم‌شان، اگر آن شور اولیه‌ی دست یافتن دوباره به آن ها را کنار بگذارم، دوباره ادامه‌ی همان دوستیست و همان حرف‌ها. این اندک بودن دوستان باعث شده برای هرکدامشان جایگاه بخصوصی در ذهنم ساخته باشم، در حالی که خیلی وقت ها به نظرم میٰ‌رسیده من برای دیگری تنها یک دوست هستم از میان بسیاری دوست‌ها. 

 

رضا از سفر برگشته بود و ۴ سالی بود که ندیده بودمش. آخرین بار،‌ اولین باری بود که با هم رفته بودیم عکاسی و آن زمان تازه داشتم با عکاسی آشنا می‌شدم و هر طرف را نگاه می‌کردم به چشم این بود که چگونه از این منظره می‌توان عکس گرفت.

یک پسر کم حرف و گاهی می‌توان گفت بی‌حرف که نه فکر می‌کردی نقابی به چهره دارد و نه میلی برای این‌کار. سعی که می‌کردم به حرف بیارمش به بی‌راهه می‌رفت و یا شاید درست باشد من بیشتر ‌می‌ترسیدم زیاد به او نزدیک شوم که آزاری ببیند.(این قبیل توهماتی که در آن زمان بسیار داشتم، حس می‌کردم شاید مثل خودم که از این می‌ترسیدم کسی بیش از اندازه به من نزدیک شود، بقیه هم از این می‌ترسند.)

 

حالا امروز قرار گذاشتم که بعد از مدت ها خانه نشینی، برویم کوه و دشت ببینیم. 

حالا البته، حرف بسیار است در اینجور حالت ها برای من، راحت حرف می‌زنم از این زمانی که گذشته و راحت‌تر می‌پرسم. شاید به این خاطر که دیگر به ناراحت یا خوشحال شدن دیگری کمتر فکر می‌کنم و این در نهایت خوشحال‌تر‌شان هم کرده!

دیدن یک دوست قدیمی... این به چه چیزی شبیه است برای من در این روز‌ها؟ این روز‌ها که تقریبا هیچ‌ مکالمه‌ی از ته دلی نیست، حتی با خودم؟ 

فکر می‌کنم بیشتر شبیه است به یک جور شنیدن آهنگی قدیمی است. آهنگی که مدت‌هاست به آن گوش نکرده ایم و نابهنگاهم از لابلای تلنبار آهنگ ها(اگر مثل من آدم شلخته ای باشید که چه بسیار از تجربه ها بکنید:))، آهنگی که شاید دردی را در زمانی به شکل شعرها و نواهای آن می‌فهمیدیم. همه ‌ی آن خواب و خیال ها که در زمان گوش کردن چندمین بارش به ذهنمان زده بود، دوباره در سرمان می‌آید. 


 

ولی خیلی وقت بود که کوه و دشت نرفته بودم ببینم و جایی هم که رفته بودیم برای ناآشنا بود و هر قدمی که می‌گذاشتم نمی‌دانستم جلوتر به چه چیزی بر‌میخورم. رفته بودیم یک جایی که میان یک کوهستان بیابانی، یک تکه ی کوچک سرسبز و پر از دار و درخت میان کوه ها ایجاد شده بود. روستای ازغد به نظر می‌رسید حالا تقریبا خالی از مسکنه شده و همه به مقصد شهر، خانه هایشان را گذاشته بودند و رفته بودند. شده بود پر از ویلاهایی برای تفریحات آخر هفته ها. 

 

سایه های کودکانی را در کنار رودخانه می‌دیدی که ده‌ها سال پیش مشغول شینطنت های ‌خودشان بودند، آب‌تنی‌ها، رقص‌هایی میان آب، گم شدن‌ها و پیدا شدن‌ها. 

 

جلو‌تر که می‌رفتی و حجم سبز تنهای روستا را که می‌دیدی. به درخت تنومندی نگاه می‌کردی که حالا شاید قرنی را پیموده بود و این چند دهه‌ی اخیر حتی کسی ندیده بودش که دارد رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. به جایی قدم گذاشتن و از تنهایی در آوردن افرادی که کسی حتی ندیده بودتشان. 

 

کنار آب نشسته بودم و سعی‌ می‌کردم در همین لحظه بمانم. صدای حرکت آب روی سنگ. از خودم می‌پرسیدم چه چیزی من را از لحظات می‌کشد بیرون و روی آینده و گذشته می‌غلتاند؟ نمی‌دانستم آن لحظه! بهتر است آن لحظه ام را باور کنم. (می‌توانم هزار جور جواب بدهم که چرا آن لحظه اشتباه می‌کردم، ولی چرا انقدر همه‌ی شادی هایم را به اشتباهی بودنشان وصل می کنم؟!)

 

خلاصه که تصمیم گرفتم دوباره برنامه‌ی کوه و دشت و رو حتی در حد چند ساعت در هفته پی‌ بگیرم.  مفرح ذات است! 

 

پی‌نوشت: اگر برای کسی می‌نوشتم، شاید انقدر بی‌حوصله نبودم که از میان موضوعات بپرم و توضیح اجمالی‌ای دهم از آن چه گذشت که خاطره اش بماند. 

ولی به نظرم می‌رسد حالا که اصلا نمی‌دانم چه کسی مرا می‌خواند و آیا می‌خواند یا نه، یا باید با خودم برای دلیل نوشتنم به یک قطعیتی برسم و یا اینکه این پروژه ی نوشتن گم‌نام دوباره به شکست می‌انجامد! 

پی‌نوشت ۲: آن سبزی‌ ای که در آن میانه ی کوه‌ها می‌بینید، همان روستاست:) 

 

 

 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

احساس می‌کنم در گفتگو‌های این روزهایم(که حتی آن‌ها هم از خودم گله می‌کنم که چرا دیگر شکلی نمی‌گیرند.)،‌ پشت صفحه‌های دیجیتال و راه‌یابی به شوق دیدار دوست از پس کلماتش و نه احساس های رویِ چهره‌اش، یک نیاز به طولانی نوشتن و در انتظار پاسخ نایستادن است برایم، که برآورده نمی‌شود.

اگر برایت بنویسم که بر من چه می‌گذرد(یا تو برایم بنویسی)، اگر بنویسم این هست و آن نیست، که مدتیست رفته که باز نیامده، که امیدم نیست که بازآید؛ برای این نبوده که پاسخی از تو بگیرم؛ که برای این بوده که تنها برایت بنویسم.

وقتی ارتباط سریع برقرار می‌شود،‌ به مانند آنچه در همین تلگرام و شبیه این‌ها بسیار دیده ام، تعجیلی در پیش بردن این ارتباط به مقصود نیز در ما شکل می‌گیرد. گفتگوی ما شبیه به یک پرسش و پاسخ شده، وقتی کسی از روزگارش حرفی‌ می‌زند،‌ چون حالا در این بسطر دیجیتال نمی‌توانیم در کنارش باشیم، فکر می‌کنیم سوالی پرسیده و ما باید پاسخش دهیم. خودِ وجود داشتن را دیگر مفید نمی‌دانیم.

 

وقتی احساس کردیم ایمان‌مان به تک تک اشیا این جهان از بین رفته، وقتی مشغول این فکر تکراری شده ایم که “ دیگر تمام شد،‌ دیگر همه چیز از دست رفت”، بیشتر از این عذاب خواهیم کشید که در این شک می‌افتیم که اصلا زمانی بوده که چیزی در جهان من باشد یا نه؟! اطمینان به اینکه همیشه در خواب هستیم رنج بیشتری دارد از بیدار شدن از یک خواب بسیار دل‌فریب.

اگر کسی، دوستی، فقط همین از بین رفتن را ببیند، یعنی ببیند که چیزی بوده که از بین رفته، و نه اینکه پاسخی به سوالِ حالا چه کنم ما بدهد، شاید بتواند از این رنج بکاهد، با ایمانی که از پیش، به وجود داشتنِ او آورده بودیم. قسمتی ‌ایمان هست در دوست داشته ‌های ما.

 

من می‌دانم کسی مقصر نیست،‌ نه تو و نه من.

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

راجب پست شدن

یک مساله ای که در آن جوانی بیشتر و بیشتر با آن روبرو شدم این بود که زندگی و یا انتخاب های آدم می‌تواند آدم را به هر شکلی بدل کند، فقط نیاز هست به اینکه به آن زمان داده شود.

بسیار به پیر‌ها نگاه می‌کردم، چون فکر می‌کردم آن‌ها از بسیاری از آرزوها، امیال،رنجها، تنهایی‌ها و ... شبیه به ما را داشته اند. در چهره‌هاشان در مترو و بی‌آرتی که دقیق می‌شدم وقتی به فکر فرو می‌رفتند، از خودم می‌پرسیدم آیا هنوز هم برنامه‌ می‌ریزند، آیا هنوز دارند غم آن یک انتخاب اشتباه را می‌خورند؟ آیا این چهره ی غمزده ای که روبرویم ایستاده اگر لحظه ای خاطره‌ای از دوستِ دوست داشتنی به ذهنش بیاید، نخواهد زد زیر خنده،‌ گویی که دنیایی وجود ندارد و این غم ها هیچ اند؟ ولی بعد دوباره به یاد اشتباهش دوباره غمگین خواهد شد؟ 

آدم چه می‌داند، جای آن ها که نیستم.

 من بسیار با پیر‌ها حرف زده ام:)‌ یعنی دوست داشتم حرف بزنم. آدم حس می‌کند اگر یکی‌شان را پیدا کند که خوب احساساتش در جوانی را ‌می‌فهمیده و فقط همراه جامعه اش احساس نمی‌کرده (مثلا برایش مهم نبوده که زیبایی یعنی فلان و بهمان، که هر وقت رعایتشان نکرد، فکر کند زشت شده)، می‌تواند از هر دری با او حرف بزند. چه بسا که از آن ۶۰ ۷۰ سال زندگی، قطعات پر‌رنگی را هم برایت تعریف کرد،‌ چون تو با تمام وجود گوش می‌کنی و او هم این را می فهمد.

 

چه می خواستم بگویم به چه ختم شد:) 

در آن زمان از دست رفته(؟) از دو چیز می‌ترسیدم: یکی اینکه پست شوم و دوم اینکه به هیچ سمتی نروم و فقط از سمت های دیگر فرار کنم، و آنقدر فرار کنم که فکر کنم این راه من است، فرار کردن! 

به مرور پست شدن یعنی چه؟ یعنی می‌بینی که جوانی که روزی داد و فریاد می‌کشیده بر سر ظالم و جورش، حالا خودش ظالمی شده که آدم می‌کشد و خودش را قاضی جهان می‌داند! زمانی که حاضر بوده یک قدم بیاید عقب تر، ببیند که از کجا دارد به همه چیز نگاه می‌کند، حالا همه‌ی آن ارزش های جوانی را زیر پا له می‌کند. (این‌ها همه به مرور اتفاق می‌افتند و باور کن زلال‌ترین دل‌ها هم درون آن می‌افتند.)

و من مداوم با خودم بر سر این فکر می‌کردم که چگونه به پستی نیافتم؟ خب شاید بسیاری از آن آدم های پاک که می‌گفتم، زیاد به این سوال‌ها فکر هم نکرده اند. 

ولی خب من هم مثل کسی که می‌داند به چه مشکلاتی با خودش در آینده درگیر خواهد شد، به این سوال ها فکر می‌کردم. شاید چون فکر می‌کردم بنیه ی کافی برای در یک لحظه تصمیم گرفتن و از پستی بیرون آمدن را ندارم و بهتر است از اول بدانم کدام راه به پستی نمی‌کشاند. علت فراری هم که در زندگی از راه‌های مختلفی که رفتم و تجربه کردم بعد از مدتی به من دست می‌داد، همین بود.

 

حالا در این دو ماه اخیر، با تمام توانم فرار کرده‌ام. فرار از خودم، که فکر می‌کردم می‌دانم چه می‌خواهد ولی تاب پست شدن احتمالی ای را نداشت که اگر در راهی قدم می‌گذاشت به او دست می‌داد. حالا در یک سکوت بسیار، میان لذت های تعریف ‌شده‌ی زندگی می‌روم و می‌آیم. 

دیگر حتی کمتر در سرم می افتد با تو حرفی‌ بزنم بانو. 

از خودم می‌پرسم منتظر چه هستی؟(کاش این جمله را آرام می‌خواندید، آرام خواندن یعنی تصویری روشن ساختن از آنچه در پی گفتن یک جمله می‌آید، یعنی وقتی می‌گویم انتظار، حالت انسانی در ذهن بیاوریم که منتظر است،‌ مدت هاست به این حال مانده.)

پاسخش چیست؟ اتفاق، فرد، وضعیت، تغییر؟

 

فکر میکنی چه چیزی به همه‌ی این شک ها پایان می‌دهد؟ فهمیدن یک حقیقت؟ ولی نه، اینگونه نیست. تو منتظر یک اجبار هستی که زیرش بروی. و این زیر چیزی رفتن تو را ناراحت کند که شاید فریاد بزنی و با چیز هایی که میدانی حقیقت ندارد از خودت دفاع کنی و‌ مدام این چرخه میان خودت و نزدیکانت که فکر میکنی دلیل های مخصوص تو برای رفتن و یا نرفتن سمت چیزی هستند، در برابر آن‌ها تکرار شود.

و غمگین از نیافتن جایگاه خودت.

 

- این جمله را هم شبیه آن جمله ی ‌پایانی فیلم ها بخوانید!

بیشتر احساس تنهایی می‌کنم، احساس تنهایی ای که برای خودم نیست،‌ خودم را تنها نمی‌بینم و اصلا برایم مهم نیست من تنها نباشد. احساس تنهایی می‌کنم چون منتظر یک معجزه هستم،‌ معجزه ای که بیاید و مدت طولانی در زندگی ام بماند.

- اینجا حالت صورتت را تصور می‌کنم که انگار می‌خواهد بگوید غر زدن بس است دیگر، پاشو و کاری بکن. 

 

 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

نمی‌دانم چرا به راحتی از یاد می‌برم که زمانی های بسیاری رخ داده که یک فیلم- و گاها نه الزاما بسیار خوب در این حد که بنشینم گوشه‌ی زندگی و زندگی کردن‌های دیگری را ببینم- در بهتر کردن حال و احوالم بسیار مفید افتاده است. بسیار برایم اتفاق افتاده که می‌خواستم یک لحظه ی مهم در زندگی‌ام را درون یک کپسول قرار دهم که هر وقت خواستم بازش کنم و عطر احساس آن لحظه را حس کنم.

در این جور لحظات تصور میکنم یک دوربین شده ام و روی تمام جزییات لحظه و موقعیت مکانی‌ای که در آن هستم تمرکز می‌کنم و کلیک. راستش شاید احساس های آن لحظات را نتوانستم خیلی با خودم بکشانم ولی تصاویری از بسیاری‌شان در ذهن دارم. 

ولی آیا می‌توانیم احساسات و افکاری که عشق را همراهی ‌‌می‌کنند درون یکی از جعبه های دلمان محافظت کنیم؟ آیا همیشه می‌توانیم بیاد بیاوریم که چگونه بوده‌ایم در آن لحظه؟

یک نفر- مثلا شاید من، در حالتی که خودم نباشم و جملاتی که دوست دارم را مداوم در سرم تکرار کنم که عقلانی به نظر بیایم!- میگوید خیلی هم مهم نیست که بیاد بیاوریم چه بر ما گذشته و وسیع است زندگی که باید رفت و طعم لحظه را چشید و از این جور حرف‌ها، که تجربه می‌گوید که راست‌اند. ولی ...

نمی‌دانم چه بگویم.

- من تو را بارها پیش از این دیده‌ام.

+ آیا مرا در رویا می‌دیدی؟ 

- نه به تو فکر میکردم. 

Portrait Of A Lady On Fire

 

همه‌ی این حرف هایی که زدم حرف‌هایی بوده چند سال پیش در ذهنم بوده و اینجا نوشتم. راستش،(این خیلی مهم است که راستش) بیشتر حرف‌هایم در غالب روایت کردن شخصی از خودم برای دوستی به ذهنم آمده، و حالا این روز ها کمتر شده این موضوع، بخاطر شرایط یا اجبارا کناره گرفتنم. خیلی می‌ترسم از همین که دوستی های مهمی بروند و دیگر برنگردند. که دیگر ندانم برای کیست که روایت می‌کنم. 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

صدا زدن نام خود

دیشب از آن شب‌هایی بود که خیلی وقت بود نداشته بودم، ولی همیشه فکر می‌کردم دوباره از این شب ها خواهم داشت. از آن شب‌هایی که از خودت و رفتارت خشمگینی و باران قضاوت است که می‌بارانی بر سرت که چرا این مسخره بازی ها را باز در آوردم و اینها. مشخصا غمگین نبودم ولی مثل همیشه با این عصبانیت می‌خواستم به آن آدم درونم بگویم که تا کی می‌خواهی هیچ کنشی با جهان نداشته باشی و فقط واکنش هایی از تو سر زند، بیشتر ابلهانه. 

این داد و فریاد کردن معمولا جواب نداده و توانی که با داد و فریاد بر سر خودم بدست می‌آوردم، آخر یا به داد و فریادی بر سر زندگی بدل می‌شد یا نا‌امید می‌شدم از این حرف زدن ها کلا با خود. برای همین سعی کرده بودم در این مدت اخیر چند ساله کمی به خودم بگویم همه چیز هم تقصیر تو نیست و قسمتی از این واکنش ها طبیعیست، که آنقدر در گذشته ات ریشه دوانده که نمی‌توانی از بیخ و بن بزنی‌اشان و .. . که در استفاده از این هم گاهی از آن طرف بوم افتادم. :)

به خواب رفتم و با سرو صدای مادر که آمده بود لباس ها را برای ماشین‌لباس شویی بردارد، بیدار شدم. خواب‌هایی که دیدم همان ادامه ی خشم های دیشب بود به علاوه ی کمی خیالات شیرین که این روزها به آن فکر می‌کنم. یادم نمی‌‌آید خواب چه بود ولی یادم هست که در وسط مکالمه‌ی شیرینی بودم که بیدار شده بودم. بعد از بیدار شدن کمی سعی کردم به ادامه‌ی همان خواب قبلی بپردازم که نشد! به خودم به ساعت که نگاه کردم هنوز ۸ بود و می‌توانستم ۱ ساعتی بخوابم و چه از این شیرین تر. معمولا این یک ساعت به خواب نمی‌روم ولی در فضای میان خواب و بیدار غوطه ور شدن بسیار راحت‌تر است. مثلا فکری به ذهنت می‌رسد و آن را ادامه می‌دهی و ناگهان متوجه می‌شوی که داری خواب می‌بینی و آنکه در خواب حرف می‌زده انگار خودت نبودی و .. 

آن یک ساعت که تمام شد، نمیدانم چرا باز دوباره این فکر به سرم زد که اسم خودم را صدا بزنم. در همان فضای تاریکی که چشمانم می‌دید. در واقع می‌دانم چرا، می‌خواستم ببینم کسی هست آنجا یا نه. همیشه حس می‌کردم آن آدم کوچولوی درون خودم را ناراحت کرده‌ام با رفتار هایم و این صدا زدن آرام برای این است که کاملا رهایم نکند و نرود که دیگر هیچ وقت نبینمش و عمل های من بشود تنها انعکاسی از آنچه دنیا از من می‌خواهد. (راجب این آدم کوچولو و قصه هایش یک روز می‌نویسم.)

صدا زدن نام خودم را که ادامه‌ می‌دادم، صدایی متفاوت از آنچه تاکنون با آن حرف می‌زدم شنیدم. هنوز زنده بود. 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

دلایل زندگی:))

فرض کنیم آقای A می‌داند که وقتی از "دلیل" در ارتباط با زندگی کردن حرف میزند، از چه چیزی حرف می‌زند. 

بعد این آقا بر روی کاغذی لیستی از دلایلِ زندگی را نوشته و آن ها را از بر داشته و یا در مکان مطمئنی نگه داری می‌کرده.

هر روز صبح که پا‌ می‌شده اول آن لیست را مروری می‌کرده و یا زمانهایی در زندگی که احساس می‌کرده بعضی از آن‌ها را در ذهن ندارد، دوباره به آن ها نگاه می‌انداخته تا مطمئن شود بی‌دلیل نیست که زندگی می‌کند! بعضی اتفاقات در این بین موجب می‌شده چندتایی از لیست خط بخورند و یا چندتایی به آنها اضافه شوند. حتی خاطراتی که موجب اضافه یا کاسته شدن آن دلایل به لیست می‌شده را هم می‌نوشته. همچنین دلایل بنیادین را اینگونه می‌فهمیده که اگر فردی سر راه به او برخورد و پرسید چرا اینها دلایلت هستند، نیازی ندیده که پاسخی داشته باشد؛ یعنی برایش محرز بوده بعضی دلیل ها نیاز به دلیل دیگری برای دلیل بودنِ خود ندارند.

همه ی این ها و بیشتر که به طور معمول مشخص کند آقای A وقتی از دلایل زندگی حرف می‌زده، می‌فهمیده از چه چیزی حرف ‌می‌زند. (وقتی از دلیل نوشته شده بر روی برگه حرف زده شده منظور این بوده که "دلیلی که به زبان آمده باشد" و نه "صرفا یک احساس باشد که فکر کنیم می‌توانیم آن را به زبان بیاوریم و فقط کمی کوشش لازم است"‌.)

 

ولی فرض کنید یک روز صبح که آقای A از خواب بیدار می‌شده، دیده برگه ی دلایل گم شده و یا تمام خاطراتی که از آن دلایل در ذهن داشت، دیگر به ذهنش نمی‌آیند و با سعی بسیار هم مشکل حل نشده.

حالا اینجا آقای A دیگر زندگی نخواهد کرد؟

ممکن است بگویید نه، دیگر زندگی نخواهد کرد، چون دلیلی برای زندگی کردن در دسترسش نیست،‌ در ذهنش نمی‌آید، نمی‌تواند آن را بگوید. ولی مگر نبودِ دلایل برای عملی موجب می‌شود ما عکس آن عمل کنیم؟ یا نبودِ دلایلِ نوشته و یا در ذهن داشته شده برای ادامه زندگی، دلیلیست برای اینکه زندگی پایان یابد؟ نه. (گرچه در خودم و بسیاری دیگر، بسیار دیده‌ام که وقتی دلیلی برای کاری نداریم، برنامه ریزی می‌کنیم حتما برالعکس آن را انجام دهیم. این قبیل آدم ها شاید فکر میکردند، وقتی چیزی که همیشه بوده،‌ حالا نیست، باید چیزی در تضاد با آن بوجود آمده باشد و آن را از بین برده باشد.)

 

می‌خواستم بپرسم آیا ما بخاطر دلایلی که برای زندگی داریم است که زندگی می‌کنیم؟! (شاید نه، بلکه برای خود زندگیست که زندگی ‌می‌کنیم.)

 

پینوشت: می‌دانم کل حرف ایراد دارد و در پی اثبات چیزی نیست. ولی فکر می‌کنم گاهی پافشاری زیادی بر گنجاندن دلایل زندگی در زبان خودمان از ما سر می‌زند، ‌و حداقل اینکه متوجه نیستیم چرا و چگونه این ‌کار را می‌کنیم. 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

سال‌های کودکی را در ذهنم می‌آورم. روزهای امتحان های ریاضی و علوم که می‌شد، وقت زیاد داشتیم. درس های آن روز ها هم خیلی ساده‌تر بود. می‌رفتم چند تا کتاب از آگاتا کریستی و یا داستان های خوش آب و رنگ افسانه ای می‌گرفتم و شروع می‌کردم به خواندنشان. هنوز شادی ای که در انتظار رسیدن چنین روز هایی بودن، در دلم ایجاد می‌کرد را، یادم هست.

بعد از آن بار‌ها سعی کردم به نحوی به آن دوران برگردم. به دلیل مشغولیت زیادم به درس و مشکلات آن دوران کمی از آن ها دور شده بودم. 

دانشگاه که آمدم، دوستان جدید و حرف‌های جدید و از آن خیال ورزی های کودکی به واقعیت دیگریِ بسیار متفاوت دعوت شدن و ... همه و همه مرا برد به سمت کتاب های دیگری. رمان های معروف، کتاب های تاریخی و ... . مشکل اینجا بود که مدام داشتم خودم را درونشان پیدا می‌کردم. نویسنده را کمتر. 

هزاران بار نوشته‌‌ام که چه شد که به این دوران رسیدم و نوشتن دوباره اش دردی را دوا نمی‌کند. هرچه باشد، من اینجایم الان. 

دو بار دیگر در زندگی به شور و شوق خواندن چیزهایی افتادم که دیوانه وار دوست داشتم بخوانمشان و در خیال ورزی هایی که ایجاد میکنند، غرق شوم. یکی‌شان همین بهار امسال بود که اتفاق کوچکی ولی با گذشته ی بزرگی، از بینش برد. ناامید نیستم از بازگشت چنان روزهایی. 

 

آزمایش ذهنی: بیا دو جور به همین لحظه ای که در آن هستی نگاه کن. یکی که مثلا همین الان درونش هستی و اوضاع و احوالی داری و چیزهایی را می‌بینی و شاید هم مقصدهایی. و یک جور دیگر هم اینکه سعی کن فکر کنی این لحظه را بعدا چگونه به یاد می‌آوری، انگار که بخواهی بعدا روایت کنی احوالاتت را.

 

من هم به آن روز ها نگاه میکنم و سعی میکنم آزادی ای‌که در روز هایم بود را ببینم. آزادی ای که آزار دهنده نبود. آزادی ای که آنچنان که به یادش می‌آورم از چیزی شکایت نمی‌کردم و به چیزهایی می‌پرداختم که دوست داشتم و یا لذتی در پرداختن به آن ها نصیبم می‌شد. همینجوری از روی اسم کتاب سفارش دادن و ... 

حس می‌کردم فقط کافیست برای چیزی برنامه ریزی کنم. و اگر چیز‌هایی هم هست در زندگی که برایم دسترسی پذیر نیست، با اینکه جز علاقه هایم هست، آزارم نمی‌داد. 

شکل برخوردم با آزادی بالکل عوض شده در این روزها. نمیتوانم واقعیتم را به چیزی بچسبانم. یا فکر میکنم آنقدر در توانم نیست که سمت بعضی از علاقه ها بروم و همیشه در آن بمانم و یا اینکه چیزهایی که زمان را بتوانم برای آن‌ها قرار دهم برایم بیش از اندازه پوچ است. همیشه این فکر را با خودم تکرار میکنم: اگر کارهای مشخصی برایم پوچ است، یعنی کار های غیر پوچی وجود دارند. چون هنوز به زندگی باور دارم، در لحظاتی.

پس میگویم، دوست دارم به حال و احوالات بی‌خیال آن روزها که چیزی که میخوانی چه فایده ای دارد و .. برگردم. برگردم چون آن زمان ها بیش تر پیش میرفتم تا الان که تمام سعیم را می‌کنم تا مشخص کنم کیستم و به چه چیزهایی علاقه دارم. آن روز هایی که بخش مهمی از زندگی، همان بودن در آن بود و نه از بیرون به آن نگریستن. روزهای کودکی.  

  • دوست دور