از نوشتن در میانه ی احوالات بیزارم. همیشه باید اوضاعی در من ته نشین شود و یا برالعکس در شور دیوانه واری باشم که راضی شوم به نوشته ای که در جایی دیده میشود. ولی چون در این طولانی مدت، بیشتر و بیشتر در میانه محو میشوم، مینویسم.
این روزها وقتی به لحظه نگاه میکنم متعجب میشوم که هستم.متعجب میشوم که هنوز دربِ لحظه به روی بسیاری اتفاقاتی باز میشود که هیچ به آنها نیاندیشیده ام. که انگار که در رویا، زندگی را به شکل داستانی میبینم که نوشته شده و دارم میخوانمش، قصه میخواهد به جاهای هیجان انگیزش برسد، ولی ناگهان فضای روبرویم را میبینم که مادر حرفی میزند و از من سوالی میپرسد، گویی که هنوز چیزی در حرفش هست که نمیدانم، انگار دیگر زندگی، آن داستانِ نوشته شده نیست. و همهچیز از آن جایی که من هستم، دوباره از نو آغاز میشود.
ولی در این میان انگار اینطور نبوده که دیدن از نو آغازیده شدن چیزی، نوید بیپایانی بهرهمندی من از آن را هم بدهد. یعنی خودم خواسته بودم که اینطور بشود. جملهها کوتاه شده بودند، آدمِ کوتاهی شده بودم. پاسخها را قبل از اینکه حتی سوالی پرسیده باشم با حالتی از عصبانیت یا افسردگی (اگر به اشتباه فرض کنیم که افسردگی چهرهای دارد) میدادم.
افسردگی و در من بیشتر اضطرابِ ناشی از فروخردن خشمی که هر آن چیزی که مییابی تا مسئولش بنامی، میبینی گناهی به دوشش نیست.
اینکه در دوگانهی مجرم وقاضی ای که خودم را درونش میدیدم اینبار به سمت هیچکدامشان نرفتم. در نهایت یک نگاه کردن، یک انتظار شدم. بسیار گذشت از آن زمان و دیگر قاضی در من نمیزید.
دوستی زمانی میگفت: اینها حاصل فریاد نزدن است. انسان اگر انسان باشد، باید گاهی در فاصلهی بسیار کمی از واژه هایش بیاستد و در آن شک نکند. وگرنه” شک مداوم و یقین را به زمان بازپس دادن” در این است که مفهوم زنده بودن فراموش میشود. چه بسی که ما بسیار کوشش کنیم ولی نتوانیم از واژههایمان جدا وجود داشته باشیم.
حتی آن دوست هرچه تلاش کرده بود اشکی بریزد در پس اینکه به آسمان پر ستارهی شبی فریاد زده بود که چرا دیگر نمیبینمت؟ اشکی ندیده بود و تنها پاسخی که گرفته به یاد آوردن این امید بود که اگر هنوز سوالی میپرسی یعنی که ممکن است بخشوده شوی. کمی میگذشت و یادش میآمد که او به خدا ایمان ندارد و پس این گناهکاری از برای چه. ولی او اگر یک چیز را همواره در روبرویش میدید این بود که او گنهکار است، هرچند نمیتوانست آن را به شکل بنیادیتری بفهمد.
احساس گمگشتگی! این که دیر زمانی گذشته و با خودت نگفتهای حالا فهمیدم که قبلا چرا آنگونه بودهام. اینکه دیگر گذشتهات را نمیتوانی روایت کنی، به صورتی که گویی قصهای نوشته شده و چیزی در پی دیگری زاییده شده. حالا بیشتر میفهمم که همواره وجود داشتن خود را در پی دلایلی میفهمیم که برای کارهایمان داشتهایم، یعنی یکجور یافتن خود در داشتن آن دلایلِ خاص.
قبل تر،حرف تا تک زبانم میآمد، در تمام بدنم احساس میکردم چیزی به سوی انگشتانم میخیزد که آن را بنویسد ولی همواره نگفته میماند مبادا که جز پیچیدن واژه هایی به هم نباشد و مرا دور کند از آنچه در من میگذشته( و یا هزار دلیل دیگر، که بسیار بار هم از سر تنهایی دچار خیانتی شدم که ندانستههایی را نوشتم که تنها ببینم پاسخی ممکن است و یا برای دیدهشدنشان نوشته باشم) و حالا ولی چیز بیشتری برای گفتن ندارم.
شاید جز اینکه بگویم ناامید نیستم.