در جستجوی زمان نیافته

سعی میکنم قبل از گذشتنم از تجربه و یا حالی، آن را توصیف کنم
در حین گذشتن، آن را نقاشی
و در پس از گذشتنم از آن ،‌ آن را بنویسم.

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

در سفرم

سفر به تنهایی برایم ساده نبود. جدای از آنکه بیشتر لحظات من در تنهایی می‌گذرد، اما در سفر تنها بودن شبیه به زندگی‌ای است که همیشه از آن ترسیده‌ بودم. آن‌طور که فقط خودم تجربه‌کننده‌ی لذت‌هایم باشم. 

می‌دانی، حالا بیشتر می‌فهمم که ما حتی در این که از چه چیز‌هایی و به چه شکلی لذت ببریم هم از دیگران تقلب می‌کنیم. خودمان را در یک مکان لذت آور از دید بسیاری که‌ می‌بینیم، احساس اجبار می‌کنیم که لذت ببربم. 

 

البته صحیح‌ترش این است ما در تمامی آن جا‌هایی که برای خودمان کسی نیستیم و خودمان را باور نداریم ادای دیگران را در می‌آوریم. 

«دیگری» آن‌جایی ظاهر می‌شود که «من» تجربه‌ی دست اولی ندارد. 

مثل توانایی لذت بردن برای من! در تمامی این سال‌ها لذت برای من فرار از رنج بود. بدو بدو که در چاه ویل رنج نیافتی. 

 

روز اول سفر تنهایی ترسناک بود، شاید به این دلیل که خانه نیستم، به مانند تمام ۱ سال کذشته!، حالا که بیرون آمده‌ام احساس عدم اعتماد شدیدی نسبت به هر فروشنده یا آدمی در نزدیک پیدا کرده‌ام. «دیگری» آنجایی بیش از همه ترسناک می‌شود که ما کمتر از همیشه او را دیده‌ایم.

 

دوست‌ دارم ببینمت ای دوست و با تو از هر دری که دوست داریم بحث آغاز کنیم.. امان که از هم دور شده‌ایم.

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

زمانی بود که در آن تمام روحم به دستانم می‌دوید تا چیزی که می‌خواست را بگوید، اینجا چیزی پنهان است و دقایقی در سکوت با خودش ور می‌رفت. 

هنوز هم روز‌هایی هست که وقتی با دشواری بیرونی، هرچند اندک، دست و پنجه نرم می‌کنم، احساس میکنم به چیزی که پیش تر به زبان نیاورده بودمش میخواهد بپرد بیرون، ولی به قول دوست عزیزی دیگر زمان آن گذشته است. 

البته که هر بار در اندیشه‌های کوچکم کمی به پیش رفتم از سر این بود که این حرف را باور نکردم. 

چند ماه گذشته به ذهن‌فروشی گذشت، منتهی نمی‌دانم به چه کسی؟ باور نمی‌کنم شیطان بوده باشد، که مرا به آن وسواس‌ها کشاند و در نهایت به یک بی‌عملی مدام که حالا به آن بیشتر عادت کرده‌ام. 

حالا این روز‌ها، روزهایی که برای اول بار به تنهایی به سفر آمده ام، از خودم می‌پرسم کجا می‌خواهی بروی.؟ برایش آن‌چنان هم فرق نمی‌کند. البته او ناامید نیست. او‌‌ دارد می‌رود به هر صورت.  

بسیاری ناامیدی را اینگونه می‌فهمند که فرد امیدی به بهتر شدن شرایط ندارد، به این صورت که همیشه به این فکر میکند چه می‌شد اگر آن می‌شد. در صورتی که به نظرم می‌رسد بیشتر ما از سر این نا‌امیدیم که فکرمیکنیم می‌دانیم دنیا و خودمان چه خواهیم کرد. تصویری که روبروی یک نا‌امید است تصویر زیبایی نیست که می‌داند محقق نخواهد شد، بلکه تصویر زشتی‌است که می‌داند(فکر می‌کند) محقق خواهد شد. 

 

کسی من را می‌خواند؟ بنویسم؟ حتما می‌گویی تو محتاج شنوده شدنی. آنقدر که هویت‌ت فاش نشود. آری ولی احتیاج به بودن دیگری دلیل اصلی‌اش نیست. نمی‌خواهم چنان خاطره‌ای که اگر ننوشته باشم‌اش و از یادم برود، از جهان پاک شوم.

 

دارم زوربا را می‌خوانم، در زمان درست. نیرویی به سمت زندگی. 

شروعی بود برای بیشتر نوشتن.

  • دوست دور