سفر به تنهایی برایم ساده نبود. جدای از آنکه بیشتر لحظات من در تنهایی میگذرد، اما در سفر تنها بودن شبیه به زندگیای است که همیشه از آن ترسیده بودم. آنطور که فقط خودم تجربهکنندهی لذتهایم باشم.
میدانی، حالا بیشتر میفهمم که ما حتی در این که از چه چیزهایی و به چه شکلی لذت ببریم هم از دیگران تقلب میکنیم. خودمان را در یک مکان لذت آور از دید بسیاری که میبینیم، احساس اجبار میکنیم که لذت ببربم.
البته صحیحترش این است ما در تمامی آن جاهایی که برای خودمان کسی نیستیم و خودمان را باور نداریم ادای دیگران را در میآوریم.
«دیگری» آنجایی ظاهر میشود که «من» تجربهی دست اولی ندارد.
مثل توانایی لذت بردن برای من! در تمامی این سالها لذت برای من فرار از رنج بود. بدو بدو که در چاه ویل رنج نیافتی.
روز اول سفر تنهایی ترسناک بود، شاید به این دلیل که خانه نیستم، به مانند تمام ۱ سال کذشته!، حالا که بیرون آمدهام احساس عدم اعتماد شدیدی نسبت به هر فروشنده یا آدمی در نزدیک پیدا کردهام. «دیگری» آنجایی بیش از همه ترسناک میشود که ما کمتر از همیشه او را دیدهایم.
دوست دارم ببینمت ای دوست و با تو از هر دری که دوست داریم بحث آغاز کنیم.. امان که از هم دور شدهایم.