در جستجوی زمان نیافته

سعی میکنم قبل از گذشتنم از تجربه و یا حالی، آن را توصیف کنم
در حین گذشتن، آن را نقاشی
و در پس از گذشتنم از آن ،‌ آن را بنویسم.

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دلتنگ بحث با تو

امشب حقیقتا دلتنگ‌تان شدم دوست عزیز.

 

شاید از آخرین باری که بحثی جدی می‌کردیم ۷ ۸ ماهی می‌گذرد. در این میانه یک‌بار بود که بحث ادامه داری با دیگری ناآشنا به احوالات و فکر‌هایم رخ داده بود. ذهنم سریع و خلاقانه کار می‌کرد تا به دیگری که داشت در آتش نفرت می‌سوخت بفهمانم چقدر حرف‌هایش به هم نامربوطند و نمی‌فهمد چه می‌گوید. بهم می‌ریختم وقتی می‌دیدم نمی‌خواهد حقیقت را بپذیرد و از این قبیل حرف‌های بازاری که تمام می‌کنند آدم را و زندگی را. از استدلال‌ها به احساسها می‌پرید، از اشکها به فریاد‌ها از دروغ‌های کوچک به یادآوری حقایق بزرگ و ... . یک‌بار حتی وسط بحث ازش پرسیدم: می‌خواهی پیروز بحث شوی مگر؟

حرف‌های من انگار برایش شبیه مشت بود که جاخالی نمی‌داد، او هم مشت می‌زد.  هنوز که یاد آن داستان می‌افتم تنم ‌می‌لرزد. یادم هست آن موقع از خودم می‌پرسیدم یعنی هیچ‌کدام از حرف‌های من معنی ندارند؟ یعنی اگر به حال و روز او بیافتم فقط فریاد خواهم زد؟ یعنی آن‌قدر باهوش(:)) خواهم شد که گربه را در حجله بکشم؟ چقدر از این اصطلاح بدم می‌آید. کدام حجله آخر؟ حواست هست چه چیزی درون دلت را از دست می‌دهی وقتی چاقو بر گردن گربه گذاشته بودی؟

(باز این وسط حرف‌های اضافه زدم، شما ببخشید حقیقتا.)

 

آری در آن زمان هم، مثل الان، بسیار دلتنگ‌تان شدم آقا جواد. بحث‌های ما چه شادی‌ای برای جفتمان فراهم می‌کرد وقتی در میانه‌ی بحث (شاید حداقل برای من که هوش سرشاری به مانند تو نداشتم.) پی ‌می‌بردیم به چه چیز‌های که فکر نکرده بودیم یا درست نبوده فکرمان. چقدر شاد می‌شدیم از دست یافتن به دیدگاه طرف مقابلمان. 

برای اینکه بخواهم پاسخت را بدهم، باید اول خوب می‌فهمیدم داری از کجا چیز‌ها را می‌بینی، از تو سوال می‌پرسیدم، از حدس‌هایم می‌گفتم، گاهی استعاره‌های زیبا به کار می‌بردم و منظره‌ی روبرویت را توصیف می‌کردم و تو می‌گفتی بله همین است ولی یک فرق کوچک دارد که ... است. چقدر دلمان رنگ رنگی می‌شد از ایده‌های جدید، وسعت نظر‌ها،‌ وسعت راه‌ها و آن چیزی که تو به آن کران می‌گفتی. مداوم می‌پریدیم به نظر‌گاه‌های هم. حتی گاهی از تفاوت‌شان دستگیرمان می‌شد که باید راه دیگری را برویم.(البته حقیقتا کم پیش ‌می‌آمد من کمی به سمت تو متمایل نشوم،‌ ولی هیچ‌وقت با تو هم نظر نشدم در موارد خاص و این یعنی حقیقتا دوست بودیم.)

 

خلاصه که دلتنگ‌تانیم. دلتنگ‌ این که ببینم یک‌بار دیگر با هم در راه رسیدن به حقیقتی قدم می‌زنیم و همه‌ی آنچه می‌گوییم فقط دفاع از خودمان نیست. دلتنگ‌ این که یک بار دیگر به ما و نظرگاه‌مان نگریسته ‌شده و به گونه‌ای واقعی انگار که واقعا چیزی درون آن باشد.  

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

The whole Earth cannot be in greater distress than one soul. 

Christian faith--so I believe--is refuge in this ultimate distress. 

Someone to whom it is given in such distress to open his heart instead of contracting it, absorbs the remedy into his heart. 

Someone who in this way opens his heart to God in remorseful confession opens it for others too. 

He thereby loses his dignity as someone special & so becomes like a child. That means without office, dignity & aloofness from others. 

You can open yourself to others only out of a particular kind of love. Which acknowledges as it were that we are all wicked children. “

 

Culture and value

 

یک جای دیگر می‌گوید قسمتی از شروع یک زندگی جدید، اعتراف است. 

 

من اگر بخواهم به چیزی اعتراف کنم، دروغ هایی بوده که به خودم گفته ام است.  چه دروِغ هایی که در زندگی اخلاقی برایم پیش می‌آمده که بخودم گفته ام همین یکبار است و با شاید که این‌بار قضیه فرق کند و یا دروِغ هایی که بعد از ضعیف شدن خودم با نقابی که بر چهره زدم به دیگران گفتم. 

 

کودکی بودم که فکر میکرد به خوبی احساس های دیگری را می‌فهمد و اگر کسی حرفی‌را نزند، می‌تواند آن را بخواند. و شاید جمله‌ای که بسیار با خود تکرار می‌کرد این بود که: ما پنهان می‌کنیم خودمان را در حرف‌هایی که نمی‌زنیم. حرف‌هایی که زده می‌شوند فقط صورتی هستند که باید پشتشان برویم و حرفِ دل دیگری را بیابیم. 

 

از همان زمان و تا کنون (این تنها چیزیست که از بین نرفته در این بین) ضعفی در من وجود داشت که برایم روشن بود از خودم است و می‌دیدیم که نمی‌توانم درستش ‌کنم. و آدم آن‌جایی می‌شکند که می‌بیند دلیل اینکه برکاری قادر نیست، این نیست که جهان بیرونی سد های بزرگی روبرویش ساخته، بلکه همه‌ی مشکلات از خودش می‌آید. 

نمی‌دانم اسمش را چه بنامم. ضعف؟ به نظرم کاملا هم درست نیست. آن چیزی که ضعف می‌گویم قسمتیش از این حساس بودن آن زمان من نیز می‌آمد، که الان که به آن نگاه می‌کنم گاهی آرزو می‌کنم کاش برگردد آن حساس بودن. (شاید آرزوی اشتباهی باشد.) 

 

آدم با خودش می‌گوید چیز‌هایی از بین رفته که دیگر دستم به آن‌ها نخواهد رسید. زمانِ تجربه‌ی احساس‌هایی گذشته که دیگر آن احساس‌ها در خاطره خواهند پوسید، دیگر حساس نیستم به دیدنِ دیگری، دیگر برایم مهم نیست که چقدر اخلاقی باشم یا نه، دیگر از زندگی فقط این مانده که هنوز می‌خواهم زنده بمانم و ... 

و در همه‌ی این حرف ها که بخودم می‌زنم کمی پستی احساس می‌کنم. پستی‌ای که اگر رهایش کنم به مانند سرعت گرفتن درون شیبی،‌ مرا به جایی خواهد برد که دیگر نمی‌توانم از آن برگردم. شاید همین پستی‌ که هنوز می‌فهممش کمی امید می‌ریزد درون دلم. که می‌توانم خودم را نجات دهم. 

 

چند روز پیش که دوباره به پاراگرافی که در بالا نوشته‌ام را دیدم، یادم افتاد چقدر زمانی به این فکر می‌کردم که اعتراف کردن مسیحی‌ها فرآیند در خور توجه‌یست (من ایمان ندارم البته، ولی برایم جالب است). انگار تنها جایی‌ست که می‌بینی حقیقت دارد نجاتت می‌دهد، در حالی که در زندگی، من مداوما از حقیقتم فرار کرده‌ام. یک جور در اعتراف خودت را لمس می‌کنی. باورت می‌شود جدای از گناهانت(رفتارهایی که هرگز نپسندی‌دیشان)،‌ چیزی دست نخورده هنوز درونت هست که می‌خواهد وجود داشته باشد و زندگی کند.

 

نشستم و چند صفحه برای خودم تمام دروغ هایی که در عمل و خاطراتی که بیاد داشتم (و چه جالب که پر‌رنگ بودند در ذهنم،‌ این یعنی هنوز نمرده‌ام نه؟) وجود داشت را نوشتم. یک چند تا دروغ بزرگ هم یادم آمد که نفسم ‌میگرفت وقتی ‌می‌نوشتم‌شان، انگار نمی‌توانستم دلیل آن رفتار‌های مسخره را به یاد بیاورم. 

نوشته‌ام که تمام شد راحت شدم. احساس کردم تنها کاری که باید بکنم همین است که دیگر به خودم دروغ نگویم.

یا به قول داستایفسکی "و مهم تر از همه، به خودت دروغ نگو. کسی که به خود دروغ بگوید و به دروغش گوش بسپارد به جایی میرسد که حقیقت درون و پیرامونش را تشخیص نمیدهد و بنابرین به خودش و به دیگران بی حرمتی میکند..."

 

راستی امروز، شاید بعد یک سال، دوباره نقاشی کردم:)

  • دوست دور