احساس میکنم در گفتگوهای این روزهایم(که حتی آنها هم از خودم گله میکنم که چرا دیگر شکلی نمیگیرند.)، پشت صفحههای دیجیتال و راهیابی به شوق دیدار دوست از پس کلماتش و نه احساس های رویِ چهرهاش، یک نیاز به طولانی نوشتن و در انتظار پاسخ نایستادن است برایم، که برآورده نمیشود.
اگر برایت بنویسم که بر من چه میگذرد(یا تو برایم بنویسی)، اگر بنویسم این هست و آن نیست، که مدتیست رفته که باز نیامده، که امیدم نیست که بازآید؛ برای این نبوده که پاسخی از تو بگیرم؛ که برای این بوده که تنها برایت بنویسم.
وقتی ارتباط سریع برقرار میشود، به مانند آنچه در همین تلگرام و شبیه اینها بسیار دیده ام، تعجیلی در پیش بردن این ارتباط به مقصود نیز در ما شکل میگیرد. گفتگوی ما شبیه به یک پرسش و پاسخ شده، وقتی کسی از روزگارش حرفی میزند، چون حالا در این بسطر دیجیتال نمیتوانیم در کنارش باشیم، فکر میکنیم سوالی پرسیده و ما باید پاسخش دهیم. خودِ وجود داشتن را دیگر مفید نمیدانیم.
وقتی احساس کردیم ایمانمان به تک تک اشیا این جهان از بین رفته، وقتی مشغول این فکر تکراری شده ایم که “ دیگر تمام شد، دیگر همه چیز از دست رفت”، بیشتر از این عذاب خواهیم کشید که در این شک میافتیم که اصلا زمانی بوده که چیزی در جهان من باشد یا نه؟! اطمینان به اینکه همیشه در خواب هستیم رنج بیشتری دارد از بیدار شدن از یک خواب بسیار دلفریب.
اگر کسی، دوستی، فقط همین از بین رفتن را ببیند، یعنی ببیند که چیزی بوده که از بین رفته، و نه اینکه پاسخی به سوالِ حالا چه کنم ما بدهد، شاید بتواند از این رنج بکاهد، با ایمانی که از پیش، به وجود داشتنِ او آورده بودیم. قسمتی ایمان هست در دوست داشته های ما.
من میدانم کسی مقصر نیست، نه تو و نه من.
- ۹۹/۰۵/۲۰