تصویری که از معتاد در ذهن دارم شبیه به حالتی از افسردگیست که در آن، فرد نمیتواند حال و احوال بیرون از حال را ببیند. نمیتواندی نه اینطور که اگر سعی بکند بتواند، نمیتواندی منطقی. که مثلا عقیمی نمیتواند شهوت رانی کند.
همیشه این سوال در ذهنم بوده که چگونه میشود که یک معتاد که به این صورت توصیف میشود را نجات داد، چگونه نجات مییابد؟
- مثلا آن هزار باری که از کوهِ خودش بالا رفت، هر بار بیشتر به بیراهه ها و چم و خم های خطرناکِ کار آشنا شد، که آخرین بار موفق شد؟
- یا مثلا یک اتفاق استثنایی، یک معجزه، تکانش داد، به گونه ای که برای لحظاتی دیگر آن عقیم نبود، که حداقل آن تپه ی اول را رد کرد و چیزهایی که مدتها بود ندیده بود؛ دید؟ و همین یکبار موفق شدن را بدل کرد به ایمانی برای پس رفتن از تپه های بعدی؟
یا که صرفا خسته شد. بهتر شدن و یا بدتر شدن برایش یکسان شد. ولی میخواست زنده بماند.
این ها و بسیار راه دیگر.
در تمامی این ها فرد مداوما با خود حرف میزند، از خود شکایت میکند. لحظاتِ بسیاری که به خود قول میدهد بار آخر است ولی باز میبیند که بازگشته، یک قدم عقبتر.
بار های اول در حالت توبه که قرار میگرفت، بسیار تصویر خوش آب و رنگ از آینده در ذهنش میساخت که شاید بسیاریشان هم از شادی های گذشته قرض گرفته بود، که در آنها پاک بود و در خدمت آرزو هایش، همان تصویرها.
ولی سر آخر دوباره به گناه میافتاد.
آدمی که در همین رفتن و بازگشتن پیوسته بسیار کارآزموده شده باشد، بار دیگر که امیدی به دلش راه یافت، که شاید هنوز راهی باشد که نرفته باشم که از این حال بپرم بیرون، دفعه ی بعد که دوباره آبی دید؛ از سر همین کارآزمودگی به خود خواهد گفت، که دیگر راهی نمانده و آن سراب است.
منتهی فرقی که مثال هایم با معتاد دارند این است که معتاد میبیند که “خودش” نمیتواند. نه اینکه چیزی در آرزویش به مانند سرابی غیر واقعی باشد.
میفهمد که شیطانی وجود ندارد، شیطان خودش بوده، پس چه جای بخشش، چه جای توبه. اینجا همان جاست که شیطانی که خودش خواند، به پای غرورش میماند و آن قدر خودش را میفریبد که حداقل اگر آدم نیست، شیطان خوبی باشد.
گفتم شبیه به حالتی از افسردگی. چون شبیه هست به حالتی که نمیتوانیم به صورت دیگری ببینیم. اشیا جهان ما در سکوت میروند. فکر میکنیم هر آنچه باید از آنها میدانیم. و دیگر حرفی نیست که با آنها بزنیم و یا سوالی برای پرسیدن از آنها. پشت اشیا، اشیای دیگری پنهان نیست، نمیتوان پیشتر رفت.
معجزه همین جاست! همین که بسیار بار از این اوضاع و احوال به در آمدهام.
شما وقتی در احوالات خوشی هستید شاید چیزی راجب زندگی و شادیهایش، زندگی و چیزهای بینهایت درونش، بنویسید. جملهاَکی راجب آنکه زندگی را در عمق غم یا مهم تر بیاحساسی، چگونه باید دید که بتوان به آن بازگشت و از رها کردنش دست بردارید.
آری، شاید شما هم از این جمله ها داشته باشید. ولی خوب میدانید که معنایی که آن جمله در آن احوالات غمزده برایتان پیدا میکند بسیار متفاوت میشود از حالتی که در آن نیستید. آن جمله را با خود تکرار میکنید، آن را میفهمید، مثل همین متن و صفحه روبروی شماست، ولی دیگر نوری ندارد که برشما بتاباند، دیگر جمله شما را هل نمیدهد. شما به چه چیزی نیاز دارید که نور را به جمله هایتان باز پس دهید؟
همینجا. میخواستم به همینجا برسم. معتاد برای بار هزار و یکم با خودش همان جمله های تکراری را تکرار میکند.
فاصله اش تا واژه هایش زیاد شده، آن قدر که دیگر امیدی ندارد به آن ها برسد. دقت کن، نمیخواهم چیزی شبیه به این بگویم که چاقویی را اگر هر بار تیز تر کنی و نشود پس بار هزار و یکم هم نمیشود که ببرد. دارم چیزی شبیه به این میگویم که تو میبینی که هر بار چاقویت حتی کند تر شده و هنوز امید داری روزی ببرد.
این جا معتاد، افسرده، نیاز به “ایمان” دارد. ایمان یعنی چیزی که نمیتوانیم ببینیم را، باور کنیم که هست و یا میتواند باشد.
ایمان به اینکه جمله اش معنایی غیر از آنچه در آن حال میبیند دارد. ایمانی که به احساس هایش بگوید شما دروغ میگویید که نمیتوانم. به خودش بگوید که تو دروغ میگویی. بگذارد فکر ها بیایند و به ایشان توجهی نکند. بگذارد حرف بزند و همزمان دستش روی گوشهایش باشد.
برای لحظاتی همهی چیزی که روبرویش هست را نبیند و چشم بسته راه برود، جهت برایش کافی باشد.
پشیمانم از اینکه این متن را نوشتم؟ چرا دروغ بگویم که نه. چون خیلی افسرده و معتاد را ساده کردم. زبانم مُلا منشانه شده، انگار دارم اخبار میگویم. مدتیست جانانه دردِ دل نکرده ام. نه اینکه بخواهم بگویم که چیزی را فهمیده ام و بخواهم بقیه هم بدانند. نه شبیه این نیست. ولی نمیتوانم جوری حرفم را بزنم که خودم هم درونش باشم، برای همین است که گفتم قبل تر که حسودیام میشوم به آن ها که در روز مینویسند و نه پس از تجربه.