در جستجوی زمان نیافته

سعی میکنم قبل از گذشتنم از تجربه و یا حالی، آن را توصیف کنم
در حین گذشتن، آن را نقاشی
و در پس از گذشتنم از آن ،‌ آن را بنویسم.

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

تصویری که از معتاد در ذهن دارم شبیه به حالتی از افسردگیست که در آن، فرد نمی‌تواند حال و احوال بیرون از حال  را ببیند. نمی‌تواندی نه اینطور که اگر سعی بکند بتواند،‌ نمی‌تواندی منطقی. که مثلا عقیمی نمیتواند شهوت رانی کند.

همیشه این سوال در ذهنم بوده که چگونه می‌شود که یک معتاد که به این صورت توصیف میشود را نجات داد، چگونه نجات می‌یابد؟

- مثلا آن هزار باری که از کوهِ خودش بالا رفت، هر بار بیشتر به بیراهه ها و چم و خم های خطرناکِ کار آشنا شد، که آخرین بار موفق شد؟

- یا مثلا یک اتفاق استثنایی، یک معجزه، تکانش داد، به گونه ای که برای لحظاتی دیگر آن عقیم نبود، که حداقل آن تپه ی اول را رد کرد و چیزهایی که مدت‌ها‌ بود ندیده بود؛ دید؟ و همین یک‌بار موفق شدن را بدل کرد به ایمانی برای پس رفتن از تپه ‌های بعدی؟

یا که صرفا خسته شد. بهتر شدن و یا بدتر شدن برایش یکسان شد. ولی میخواست زنده بماند.

            

این ها و بسیار راه دیگر.

در تمامی این ها فرد مداوما با خود حرف می‌زند، از خود شکایت میکند. لحظاتِ بسیاری که به خود قول می‌دهد بار آخر است ولی باز می‌بیند که بازگشته، یک قدم عقب‌تر.

بار های اول در حالت توبه که قرار میگرفت، بسیار تصویر خوش آب و رنگ از آینده در ذهنش می‌ساخت که شاید بسیاریشان هم از شادی های گذشته قرض گرفته بود، که در آن‌ها پاک بود و در خدمت آرزو هایش، همان تصویرها.

ولی سر آخر دوباره به گناه می‌افتاد.

 

آدمی که در همین رفتن و بازگشتن پیوسته بسیار کارآزموده شده باشد، بار دیگر که امیدی به دلش راه یافت، که شاید هنوز راهی باشد که نرفته باشم که از این حال بپرم بیرون، دفعه ی بعد که دوباره آبی دید؛ از سر همین کارآزمودگی به خود خواهد گفت، که دیگر راهی نمانده و آن سراب است.

منتهی فرقی که مثال هایم با معتاد دارند این است که معتاد می‌بیند که “خودش نمی‌تواند. نه اینکه چیزی در آرزویش به مانند سرابی غیر واقعی باشد.

می‌فهمد که شیطانی وجود ندارد،‌ شیطان خودش بوده، پس چه جای بخشش، چه جای توبه. این‌جا همان جاست که شیطانی که خودش خواند، به پای غرورش می‌ماند و آن قدر خودش را می‌فریبد که حداقل اگر آدم نیست، شیطان خوبی باشد.

 

گفتم شبیه به حالتی از افسردگی. چون شبیه هست به حالتی که نمی‌توانیم به صورت دیگری ببینیم. اشیا جهان ما در سکوت می‌روند. فکر میکنیم هر آنچه باید از آن‌ها می‌دانیم. و دیگر حرفی نیست که با آن‌ها بزنیم و یا سوالی برای پرسیدن از آن‌ها. پشت اشیا، اشیای دیگری پنهان نیست، ‌نمیتوان پیشتر رفت.    

 

معجزه همین جاست! همین که بسیار بار از این اوضاع و احوال به در آمده‌ام.

شما وقتی در احوالات خوشی هستید شاید چیزی راجب زندگی و شادی‌هایش، زندگی و چیزهای بی‌نهایت درونش، بنویسید. جملهاَکی راجب‌ آنکه زندگی را در عمق غم یا مهم تر بی‌احساسی، چگونه باید دید که بتوان به آن بازگشت و از رها کردنش دست بردارید.

آری، شاید شما هم از این جمله ها داشته باشید. ولی خوب می‌دانید که معنایی که آن جمله در آن احوالات غم‌زده برایتان پیدا می‌کند بسیار متفاوت می‌شود از حالتی که در آن نیستید. آن جمله را با خود تکرار میکنید، آن را می‌فهمید، مثل همین متن و صفحه روبروی ‌شماست، ولی دیگر نوری ندارد که برشما بتاباند، دیگر جمله شما را هل نمی‌دهد. شما به چه چیزی نیاز دارید که نور را به جمله ‌هایتان باز پس‌ دهید؟

 

همین‌جا. می‌خواستم به همین‌جا برسم. معتاد برای بار هزار و یکم با خودش همان جمله های تکراری را تکرار می‌کند.

فاصله اش تا واژه هایش زیاد شده، آن قدر که دیگر امیدی ندارد به آن ها برسد. دقت کن، نمیخواهم چیزی شبیه به این بگویم که چاقویی را اگر هر بار تیز تر کنی و نشود پس بار هزار و یکم هم نمیشود که ببرد. دارم چیزی شبیه به این میگویم که تو می‌بینی که هر بار چاقویت حتی کند تر شده و هنوز امید داری روزی ببرد.

 

این جا معتاد، افسرده، نیاز به “ایمان” دارد. ایمان یعنی چیزی که نمی‌توانیم ببینیم‌ را، باور کنیم که هست و یا می‌تواند باشد.

  ایمان به اینکه جمله اش معنایی غیر از آنچه در آن حال می‌بیند دارد. ایمانی که به احساس هایش بگوید شما دروغ می‌گویید که نمی‌توانم. به خودش بگوید که تو دروغ میگویی. بگذارد فکر ها بیایند و به ایشان توجهی نکند. بگذارد حرف بزند و هم‌زمان دستش روی گوش‌هایش باشد.

برای لحظاتی همه‌ی چیزی که روبرویش هست را نبیند و چشم بسته راه برود، ‌جهت برایش کافی باشد.

 

پشیمانم از اینکه این متن را نوشتم؟ چرا دروغ بگویم که نه. چون خیلی افسرده و معتاد را ساده کردم. زبانم مُلا منشانه شده، انگار دارم اخبار می‌گویم. مدتیست جانانه دردِ دل نکرده ام. نه اینکه بخواهم بگویم که چیزی را فهمیده ام و بخواهم بقیه هم بدانند. نه شبیه این نیست. ولی نمی‌توانم جوری حرفم را بزنم که خودم هم درونش باشم، برای همین است که گفتم قبل تر که حسودی‌ام می‌شوم به آن ها که در روز می‌نویسند و نه پس از تجربه.           

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

دل‌تنگی

گفتم دلتنگی! دل‌تنگ ایشان شده‌ام. اولین بار است که این میزان خواب کسی را که فکر میکنم دوست دارم دوستم باشد می‌بینم. تقریبا شب در میان، پس از رویابافی های هرچند کمتر از دوران جوانی. از دور، احساس میکنم زمانی درون من زندگی میکرده، و یا من درون او مدتی زنده بوده ام. در صحبت های رویا بیشتر راجب چیزهایی حرف میزنیم که بی‌پایان اند و دل را می‌برند به جایی که فکر نمی‌کنی پس از آن چیز معلوم و پایان پذیری وجود داشته باشد.

همیشه همین است، کسی که آرام می‌آید درون زندگی‌ام. آرام هم می‌ماند، آرامی هم می‌بخشد. هر چند شاید کمی باور رفتنی بودنش سخت باشد. 

 

مادر صدایم زد. عکس های دوران مهدکودک و نوجوانی را پیدا کرده بود. نوشیدیم کمی خاطره، مستیم الان. قابل نوشتن؟ کمی سعی میکنم.

همیشه آدم ‌ها را دوست می‌داشتم. چون فکر میکردم می‌فهمیمم‌شان.  هر کسی که پستی‌ای داشت، می‌رفتم پشت نگاهش و می‌فهمیدم که کجا چه چیزی برایش مهم شده که حالا دارد سخت می‌گیرد به خودش و زندگی. اشتباه نیست که بگویم در آن زمان های دور، اشتباه میکردم به تمامی(؟). و اینکه کمتر چیزی از آن خوش‌بینیِ آن روز ها مانده. چون برای تعامل کردنِ این روز ها باید انسان ها را بشناسم که چجور عمل می‌کنند و نه اینکه چجور فکر میکنند(یا زمانی میکردند.).

حالا هم دوست‌شان دارم. تا زمانی که درون زندگی‌ام وارد نمیکنند خودشان را به قصد دیدزدن. 

دوستان قدیمی ولی همیشه، به درستی یا به اشتباه، این حس را درونم زنده میکردند که آمده اند که بپرسند و بمانند. آمده اند که ببینند. که حتی بیشتر از گذرایان بگویند. شاید به این دلیل که در گذشته، بسیار آمده اند و رفته اند و دیده ام که به بی‌آزار اند. 

آری. آن، ایشان که می‌گویم که دل‌تنگشانم. آن هم چون احساس میکنم بسیار مدتیست که می‌شناسم و در ذهنم بسیار با او سخن گفته‌ام که به احوالش آشنایم ، دل‌تنگم.

 

چرا دل‌تنگ می‌شویم؟ چون می‌بینیم که دارند دور می‌شوند.  

(باز هم متنی که نوشتم شبیه من نیست. شاید با خاطره نویسی بتوانم بهترش کنم.)

  • دوست دور
  • ۱
  • ۰

بعضی وقت ها که رها میکنم فکر کردن را-حالا یا از پس نا‌امیدی، خستگی و هر چیز دیگر- در میانش جملاتی به ذهنم می‌آیند که در نظر اول برایم بیگانه اند ولی چند لحظه بعد یادم می‌آید زمانی با همان جمله میزیسته‌ام. 

یادم آمد زمانی چقدر نگاه میکردم به چهره ی دیگری. به جزییات صورتش، به انتخاب کردن کلماتش، به خندیدن یا اخم همراه آن‌ها.

 

https://www.youtube.com/watch?v=3oBN3kL3iDs

  • دوست دور
  • ۱
  • ۰

معلق ماندن

گاهی آنقدر سریع تغییر میکنیم که نمیتوانم راهی که در آن تغییر کردیم را پیگیری کنیم. 

مدت زیادیست که تضاد بزرگی را درونم حمل میکنم. تضادی راجب اینکه چیزهای کمی هستند در این جهان که ارزشی برایشان قائلم و آن چیزها غالبا اشتراکی با دیگران ندارد و همزمان میل به در گوشه و کنار زندگی آدم ها بودن. به قول دوستی، شادی ها اندک اند. 

در این ۳ ماهی که تقریبا در آزادی کامل در باب آنچه میشود کرد به سر می‌برم، بسیار با خودم مواجه شدم،‌ با اینکه جدای از اینکه چیزی هستم و یا میتوانم باشم، هستم! با سکوت واقعی زندگی در بطن اتفاق هایش، در سکوت خودم با خودم گاهی اوقات، که از پیگیری و بررسی مداوم فکر های تکراری داخل زندگیِ شلوغ شده خسته شده بود و یا حتی دیگر فهمیده بودم با واژه های خودم نمی‌توانم مساله ای در زندگی را حل کنم. (اینجا ذهنم میرود سمت شرح بسیار طولانی مسائل زندگی که فقط شکل مسئله دارند ولی برای این نبوده که نوشته را شروع کرده‌ام!) ولی به طور خلاصه میتوانم بگویم چون با واژه های خودم نزیسته بودم، حالا زیستم را هم نمیتوانستم با واژه ها درست کنم. هیچ کدام دیگری را هُل نمیداد. 

حالا معلق شده ام؟! نه مدتی هست که معلق شده ام. چند بار بوده که اینگونه شده ام قبل تر حتی. چگونه از آن بیرون آمده ام؟ با پرت کردن حواس ام.

معلق میان تصمیم های گوناگون. تصمیم یعنی تصویری از فرآیند را درون واژه ها قرار دادن؟ و من با این میزان از معلق ماندن نمیتوانم به واژه هایم ایمان داشته باشم.  

ولی معلق بودن نه به این خاطر که حس خوبی نیست، بلکه به این خاطر که آدم نمیتواند زمان زیادی معلق بماند، که بلاخره روزی خسته میشود و ممکن است در هر ساحلی کناره بگیرد، فقط بخاطر اینکه ساحلیست و نه اینکه چه ساحلیست.

و این یعنی وادادن، تنها و تنها چیزی که از آن متنفرم. اگر ارزش های فعلی ام را زندگی نکنم، آن ها را در واژه ها خشک کرده ام. 

عجیب است برایم به اصولم که نگاه میکنم نباید این میزان زندگی را جدی بگیرم که این قدر شک وجود داشته باشد در تصمیم هایم، ولی هست! 

باید برگردم به زندگی. 

(همچنین به عنوان روزی که انقدر از نوشتن خاطرات روزانه ام دور نشوم که همه ی حرف هایم شبیه همین متن پند و اندز به خودم باشد!)

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

آنقدر در این بی‌هودگی ماندم تا به خودم نشان بدهم که بیهودگیست؛ که تبدیل شده به ابتذال. 

خیلی دوست دارم برای کسی بنویسم هنوز. هنوز دوست دارم این ته مانده ها را شرح بدهم به کسی. به این که یک راز هنوز در دلم مانده. 

ولی شرم میکنم از این حرف‌ها. از تکرار این حرف‌ها. حتی از خودم شرم میکنم که نوشته های پیشینم که دلایل این وضعیت را به خوبی در آن ها شرح داده بودم را نگاه کنم. 

شاید آنها به خوبی نشان دهند که من چه کسی شده ام و از کجا به این جا رسیده ام ولی خودم نمیتوانم جز به صورت بهانه ای به آنها بنگرم. 

امروز ترس و لرز را میخواندم. دوباره رسیدم به آن حالتی که در دوشیزگان شکوفا به آن برخوردم. آنی که چه دور شده از من فهم عشق. که خاطره هایی در من گم شده. 

با اینکه ناامید نیستم از یافتن دوباره‌یشان. که بسیار بار شد که چیزهایی در من از بین رفت و دوباره دیدمشان. ولی آدم با خود فکر میکند دیگر شاید تصویری از خاطره را هنوز بفهمد ولی شاید نتواند آن را زندگی کند. جرئت زندگی کردنش را نداشته باشد دیگر.

 

هرچند که زندگی برای من گاهی مخزنِ جادو بوده!  

و باز هم بگویم در تکرار معجزه ایست و من نام تو را تکرار کردم؟! 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

دیروز با یکی از این هایی که خود را تجربه مند و صیقل خورده با سختی های زندگی میخوانند صحبت کردم( قصدم این نیست چیزی را تحقیر کنم، صرفا وقتی به من نگاه میکرد و به شکّم می‌نگریست،‌انگار داشت سعی میکرد دنبال آن پیچ و خم مشابه که در زندگی دیده بود با حرف های من بگردد، صرفا جستجو کردن گذشته و نه نگاه کردن به آن.)

شاید عجیب باشد، اما حرف هایش کمی آرامم کرد(بگذرم از حرف هایی که او میزد راجب روانشناسی تجربی و...). نمیدانم از این آرام شدن بدم بیاید یانه. چون بسیار سعی کرده بودم خودم کاری بکنم ولی نشده بود! حالا یک نفر از نمیدانم کجا آمده و با حرف های نمیدانم باز از کجایش راجب قامت تجربیاتش من را آرام می‌کند. حق دارم بدم بیاید. ولی وضعیتی که قبل از آن در آن بودم مثل دست و پا زدن در گل و لایی بود که فقط در آن فرو میرفتم. شاید روبرویم نوری هم بود، ولی قبل از آنکه به آن نور برسم، اگر همینگونه دست و پا میزدم غرق می‌شدم. آمدن آن آدم شبیه دیدن دنیا از چشم یک نفر دیگر بود که شاید ردش میکردم ولی سرگردمم میکرد و از این دست و پا زدن بیرونم میکشید. 

یک پیشنهاد خوب هم داد که چگونه تضاد های خواسته هایم را تحمل کنم. با آوردن همه ی شان با هم در زندگی. با برنامه ریزی و فلان و بهمان برای رسیدن به همه ی نیمه تمام هدف ها! آن لحظه خوشحال بودم. 

برگشتم به خانه و بعد از خیلی وقت شروع کردم به ادامه ی پژوهش ها را خواندن! با آرامش خواندن. از آرزوهای چندین ماهه ام همین بوده. حالا که رسیدم به آن ولی آرامش نداشتم. فقط خواندم و نفهمیدم. 

 

دوباره شب که شد خانواده آمد و راجب حقایق حرف زد، راجب زندگی پر فایده. من نیز به راه حل همیشگی گوش میکردم و رهایشان. چون با اینکه میتوانستیم حرف بزنیم اما نمیتوانستیم به نقطه ای برسیم که حرف زدن تمام شود. 

دلم به حال کسی میسوزد وقتی می‌خواهد شبیه من فکر کند.

۳ ساعت آخر شب بی نظیر بود!

قطعا اگر یک کار در زندگی ام بوده که درست بوده باشد همین قدم گذاشتن درون کانون هنر و با آن ها نقاشی کشیدن، با آن ها بودن است!  از آن غرق شدن های پایان ناپذیر خوشایند بود اسکایپ دیشب. 

با خیالی خوش به خواب رفتم.(یک هفته ایست که دچار خواب های مشابهی شدم که هر شب خواب بعضی دوستانم را میبینم که البته آن با این بی‌ربط است.)

 

ولی امروز صبح با اضطراب یک ماه پیش از خواب بیدار شدم. همان اضطراب غیر قابل کنترل و موجود در بدنم. که سر آخر توانسته بودم با پس زدن تمام زندگی آن را تبدیل کنم به یک بیهودگی که تنها از یک طریق آزارم میداد: احساس کوتاه و کوتاه شدن مداوم. نه غمی و نه غصه ای. در آرزوی رسیدن شب و دوباره به خواب رفتن بودن.  

آری. دوباره آن اضطراب برگشته. 

تا حدی به خاطر حرف های دائمی خانواده است در گوشم! مدام و مدام راجبش خواندن. تو میگویی بیرون بپرم از آن حرف‌ها؟ چند بار پریدم و دستم را کشیدند.

چه کنم با آن. 

 

کاملا رفته بودم زیر پتو. گاهی وقت ها به خواب رفتن و حتی میانه‌‌ی خواب و بیداری رفتن کمک میکند، ولی در حالت اضطراب نه. خب ولی چیز دیگری هم کمک نمیکرد یا واقعا حوصله اش را نداشتم. 

یک نقطه ی نورانی از بیرون وارد فضای زیر پتو میشد. سیرنگاهش کردم. بعد چشمانم را بستم و آرام آرام دستم را از میان آن فضا به هوای سرد بیرون بردم. حس کوری که راه میرود، به آرامی. کمی بهتر شدم. 

 

با خودم میگویم آیا من بیش از اندازه احساساتم را جدی نمیگیرم؟ به عنوان نشانه ای جدی از خطر و ...؟ سوالی مشابه که چه زمانی شهود قابل اتکاست!

 

 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

خیلی سردرگمم. دلیل‌هایم را به یاد نمی‌آورم. یعنی نیاز به تلاشی هست برای به یاد آوردنشان، که در جایی نوشته باشمشان که یادم نرود، ولی نیاز به جستجوییست که دوباره بیابمشان. انگار گزاره هایی که درباره ی حقایق زندگی(ی من ) هستند شبیه ۲+۳ = ۵ نیستند، که الگویی داشته باشم برای یادآوری درستیشان. الگوهای زیادی در دستم بود که در هم شکست، چرا این یکی در هم نشکند؟ شبیه این است سردرگمی‌ام؟ نه. 

چگونه میتوانم سردرگمی‌ام را به تو بفهمانم، وقتی به خوبی خودم هم نمی فهممش؟ 

وقتی راه‌های بسیار متفاوتی از هم را دنبال کردم، در لحظه‌ی ناامیدی از یکیشان که قرار گرفتم (غیر از یک راه، که هیچ گاه از خودِ آن راه خسته نشدم، بلکه وابستگی های بیرونی،‌ نمیگذاشت در آن متمرکز بمانم.)، فراموشی‌ای نسبت به خودم و راهی که رفته بودم به من دست میداد و قادر نمی‌شدم تجربیاتم را به صورت عینی با هم مقایسه کنم. پاک می‌شد همه چیز، از حافظه و از روحم. زندگی و من به حالت معلقی در می آمدیم که امیدمان را از دست داده بودیم که دوباره دیداری باشد و در آغوش گرفتنی.

این ها که گفتم، ‌منظورم این نبود که گلایه کنم از زندگی، که چه چیز بیهوده تر از این؟ خودم را حتی مقصر نمیدانم، ولی بعضی از رفتار‌هایم، مثل میل به غرق کردن تنفری که از خودم حس میکردم در درون صورت های متفاوت زندگی،‌ این تکرار دوباره‌یشان، اشتباه است. (اینجا یادآوری میکنم که اگر بخواهم حرفی بزنم، باید برای لحظاتی شکاکیت را کنار بگذارم.)

دیروز یک حادثه ی مهم تکانم داد. فهمیدم در ناخودآگاهم بسیار از فراموش شدن میترسم. از تنها بودنی که دستم را به هیچ سمتی نتوانم دراز کنم و چهره‌ی صدایی را لمس. سعی من در جدا کردن سهم قابل ملاحظه ای از معنی، که دوستانم در زندگی ام دارند همیشه به شکستی دچار شده. بسیار در لحظاتی که بر خالص کردن تعریفی که از خودم میکردم، سعی میکردم حضور آن ها را در نظر نگیرم به شکست دچار شدم. شاید بعد تر توانستم این دوست داشتن آدم ها را به دوست داشتن صورت های زندگی بدل کنم. ولی الان نه. 

شاید برای همین فراموشیست که تصمیم گرفتم بنویسیم. شاید هم برای اینکه در نوشتن برای دیگری بیش‌تر میتوانم دلم را خوش دارم. 

شاید روزی از تصمیم برگردم، ولی الان دلیلی بر آن نمیابم. 

  • دوست دور