(سرزنشام نکنید اگر بیمحتواست، خواستم گزارشی بنویسم از تصویر یک آرزو در یک گذشتهی بسیار دور. همانطور که در ابتدا گفتهام، اینطور زندگی کردن خوب نیست.)
“گوش کنید آیا شما نیز میدانید که اینطور زندگی کردن خوب نیست؟”
از میان شخصیتهای متفاوت داستایوفسکی بیشتر از همه با مرد شبهای روشن احساس نزدیکی میکنم. نه به این خاطر که هیچگاه شبیه به او رفتار کردم، بلکه به این خاطر که همواره در آن ابتدای جوانی شورشی از احساس در دلم ایجاد میشد وقتی امکانی، هرچند اندک، شبیه به آن داستان در برابرم قرار میگرفت.
تماشای نیم نگاه افتادهی دختری که در رویاهایم گیسوان مشکینی داشت که ترکیب شلختهیشان به همراهیِ نور و نسیم لطیفی که آنها را نوازش می کردند اجازه داده بود دریای مواجی از تلالوهای زرینی بیافریند که دلم را به تپشِ آرزو میانداخت. آن تپشی که ضربآهنگی شبیه به ضربان احساسم داشت که هر لحظه به شکلی دیگر و البته به تکرار، درست به مانند حالت زرین دگرگونشوندهی آن گیسوانِ در باد، میخواست به گونهای دیگر بدل به جملهای تازه برای توصیف خود شود.
یک چنین تجربهای در عمل و پیش رفتن و با او سخن گفتن اگرچه این روزها به اضطرابی بیمایه بدل میشود که در نهایت با یکجور پرحرفی تسکین و یا برای لحظهای فراموش میشود، در روزهای ابتدای جوانی بدل میشد به یک آرزو و بعد از آن خیالبافی، خیالبافی… .
و البته خیالبافیهایی در واقعیت. که اگرچه “رسیدن” ترسی به اندامم میانداخت اما “انتظار کشیدن و صبر”، هرچه قدر طولانیتر، لذتی بیاندازه عطایم میکرد. که از راههای بسیار دور تلاش میکردم تا به گونهای خودم را در آن جاهایی که احتمال می دادم او ببیند، مثل شبکههای اجتماعی، بازتاب میدادم تا بتوانم لحظهای تصور کنم که نگاهش را برای لحظهای به خودم انداختهام. که داستانم را، نگرانیهایم را خوانده. که گرچه با من صحبتی آغاز نکرده ولی تصور می کردم (تصور اینجا کمتر از آرزوست) که لحظه ای شاید، لحظهای شاید، روحم بر چشمانش گذشته، و حتی بیشتر، اگر در آن لحظات حال خوبی داشتم، که او را متمایل کرده که به آن نزدیک شود و آن را لمسی هم کرده.
این همه تلاش همواره صورتی رفت و برگشتی داشت، چرا که میدانستم آنچه مینمایم نیستم. که اگر چیزی مینوشتم برای نشان دادن خودم یا حرفی بود بالاتر از عموم که همواره آن را با لحنی شوخ همراه میکردم تا زهر عمیق بودنش را بگیرد و مرا بدان صورتی که هستم نشان دهد و یا حرفی بود ناقص که امید داشتم او ادامه دهد که نمیداد. و به هر صورت پشیمانی به دنبالش روحم را فرا میگرفت که چرا؟ که تو لایقش نیستی و فاصله بگیر. ولی باز امید میبستم و خودم را نشان می دادم.
زیباترین لحظاتی که در انتهای شب خواب از چشمانم میربود همانها بودند که ساعتها تصور میکردم که با او هم صحبت شدهام و او بدون اینکه حرفی بزند(چرا که تا مدتها حتی صدایش را نشنیده بودم.) و تنها با حالتی که به چهره و مخصوصا چشمانش میداد سوالهایی دوباره و دوباره راجب عجایب این روح از من میپرسید. و تشنهتر از پیش سرابهایی درون روحم به او نشان میدادم که او را در نهایت بیش از پیش ناامید میکرد.
اما چه چیزی در نهایت جلوی این خیالبافی را میگرفت؟ که چشم باز میکردم و روز به رنگ گیسوانش در آمده بود. مدتها بود رفته بود و یافتنی نبود دیگر. که چشمان تیزبین دخترک فیلسوف فهمیده بود که حقیقتی در این روحی که سعی دارد خودش را به او بنماید نیست.
“ناستانکای عزیز، هیچ میدانید تا چه مدت مرا با خود آشتی دادید؟”
آیا میدانی؟ به هر صورت من تو را دیده بودم. صدایت را چندین بار در حال پرسیدن سوالی از دیگری با آن حالت تمسخر آمیز، که گویی به هر چیز جدیای در جهان میخندد، شنیده بودم(که این تمسخر تنها در زمانی که به پستیهای خویش مینگریستی جدیتی مییافت. و یا آن چیزهایی که در قلمرو اول شخص نبودند.)
عادتهایی دوباره در زندگیام ساختهام که هربار به کارگیری آگاهانهی آن عادتها شوقی در دلم میاندازد که از به یاد آوردن توست.
و چه سعادتی از این بالاتر.
“خدای من یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟”