در جستجوی زمان نیافته

سعی میکنم قبل از گذشتنم از تجربه و یا حالی، آن را توصیف کنم
در حین گذشتن، آن را نقاشی
و در پس از گذشتنم از آن ،‌ آن را بنویسم.

  • ۰
  • ۰

مرا نبین!

مرا نبین! مرا نبین! مرا نبین! فریادی شبیه به این در همه‌ی روابطم با حتی نزدیک‌ترین دوستانم هست. به نظر خود‌متناقض است که کسی داد بزند مرا نبینید، توجه‌ها را به خود جلب کند که نمی‌خواهد دیده شود. اما کدام انسان است که نداند تناقض را زیستن (نوضیح می‌دهم) ساده‌ترین (و فکر می‌کنم در این مورد بدترین) راه برای حل کردن هر مشکلی است. 

اول توضیح می‌دهم چگونه این کار را می‌کنم، بعد توضیح می‌دهم چرا این‌کار را می‌کنم. 

 

 هنگامی که خودم و زبانم، به آن شکل که در تنهایی با خودم فکر می‌کنم، را رها می‌کنم تا منظورش را مستقیم برساند دچار عذاب بسیاری می‌شوم. مثلا کاملا ناخودآگاه، زیادی منظم و ادبیاتی حرف می‌زنم. این عذاب را با افزودن مقدار بسیار زیادی تمسخر خودم و یا موضوع (تا حد گاهی حل شدن تمام حرفی که می‌خواستم بزنم) همراه می‌کنم. هرچند این همراهی قبلا بعد از آن می‌آمد که حرفم را زدم(بیشتر مردمی شبیه به خودم همین‌طورند، حرف‌شان را می‌زنند و بعد به طریقی حرفشان را پنهان می‌کنند.) ولی حالا در لایه لایه‌ی حرف هایم تمسخر خودم و حرف‌هایم دیده می‌شود. زمانی بود که می‌توانستم حرف و تمسخرش را از هم جدا کنم و هرکدام را در جای خود به کار گیرم، ولی حالا در هم تنیده ‌شده اند و انگار اصلا مشخص نیست از چه چیزی حرف می‌زنم. مثل اینکه ببینی یک نفر هی عقب و جلو می‌رود،‌ مسما نمی‌توان فهمید قصد چه جهتی دارد.

و یا که مخفی می‌شوم. نمی‌خواهم مسخره بازی‌ در بیاورم و پس بهتر آن است که وارد جمعی نشوم که تنها ابزارم برای نشان دادنم، حذف کردن خودم با این جنس تمسخر ها باشد.  

 

چرا این‌کار را می‌کنم؟

احساس مداومی‌ دارم از نگاه شدن. اینکه زندگی‌ِمن در حال دیده شدن از چشم‌های بسیاری غیر خودم است. گرچه در طی سال‌ها با این توهم جنگیده‌ام و گاهی پیروز شده ام که جهان را روبروی خودم ببینم و نه خودم را روبروی‌ جهان، با این حال اما انگار چشمان دیگری در چشمان‌ا‌م جا خوش کرده‌اند. شاید این را از کودکی دارم که همیشه احساس می‌کردم همین الان در را باز می‌کنند و می‌آیند تو.

ولی همزمان دوست دارم نگاهش‌ان کنم، آدم‌ها را. وقتی در میان حرف زدن از احساس‌های نمایانده شده در چهره‌اشان به احساسی دیگر می‌پرند. پس باید خودم را در حاشیه قرار دهم، تا هم در وسط نباشم و هم ببینم. ولی چرا دلقک می‌کنم خودم را؟ حتی دلقکی که می‌داند در دلقک شدن هم خوب نیست!

 

کوچک شدن من، بزرگ شدنِ دیگری‌است. این بزرگشدن دیگری‌ ای که در من و چشمانم می‌زید، او را به آن اندازه بزرگ می‌کند که دیگر در نظرش نمی‌آیم و رهایم می‌کند. 

بلاخره رهایم می‌کند. 

 

(احساسِ آن‌چنان عالی‌ای ندارم از گفتن این‌ها. چه اینکه هنوز قسمت‌هایی از وجودم را ارزشمند می‌دانم و شایسته‌ی دیده‌شدن. به علاوه می‌دانم که اگر راه اشتباهی را در تحلیل خود برویم، به بی‌راهه‌هایی می‌افتیم که از ناکجا آباد سر در می‌آورند. پس این را هم بگویم که سعی در هم‌ذات پنداری نکنیم، گم می‌شویم.)

  • ۰۰/۰۲/۰۲
  • دوست دور

نظرات (۱)

  • سیمیا ‌‌‌‌‌
  • من گاهی احساس تحت نظر بودن دارم و گاهی احساس نامرئی بودن.

    و هنوز از هردو تعجب می‌کنم!

    پاسخ:
    آره فکر کنم هممون شبیه چنین حالاتی رو تجربه می‌کنیم. هر چند به نظرم نامرئی بودن بسیار لذت بخش‌تره از تحت نظر بودن. :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی