یک مساله ای که در آن جوانی بیشتر و بیشتر با آن روبرو شدم این بود که زندگی و یا انتخاب های آدم میتواند آدم را به هر شکلی بدل کند، فقط نیاز هست به اینکه به آن زمان داده شود.
بسیار به پیرها نگاه میکردم، چون فکر میکردم آنها از بسیاری از آرزوها، امیال،رنجها، تنهاییها و ... شبیه به ما را داشته اند. در چهرههاشان در مترو و بیآرتی که دقیق میشدم وقتی به فکر فرو میرفتند، از خودم میپرسیدم آیا هنوز هم برنامه میریزند، آیا هنوز دارند غم آن یک انتخاب اشتباه را میخورند؟ آیا این چهره ی غمزده ای که روبرویم ایستاده اگر لحظه ای خاطرهای از دوستِ دوست داشتنی به ذهنش بیاید، نخواهد زد زیر خنده، گویی که دنیایی وجود ندارد و این غم ها هیچ اند؟ ولی بعد دوباره به یاد اشتباهش دوباره غمگین خواهد شد؟
آدم چه میداند، جای آن ها که نیستم.
من بسیار با پیرها حرف زده ام:) یعنی دوست داشتم حرف بزنم. آدم حس میکند اگر یکیشان را پیدا کند که خوب احساساتش در جوانی را میفهمیده و فقط همراه جامعه اش احساس نمیکرده (مثلا برایش مهم نبوده که زیبایی یعنی فلان و بهمان، که هر وقت رعایتشان نکرد، فکر کند زشت شده)، میتواند از هر دری با او حرف بزند. چه بسا که از آن ۶۰ ۷۰ سال زندگی، قطعات پررنگی را هم برایت تعریف کرد، چون تو با تمام وجود گوش میکنی و او هم این را می فهمد.
چه می خواستم بگویم به چه ختم شد:)
در آن زمان از دست رفته(؟) از دو چیز میترسیدم: یکی اینکه پست شوم و دوم اینکه به هیچ سمتی نروم و فقط از سمت های دیگر فرار کنم، و آنقدر فرار کنم که فکر کنم این راه من است، فرار کردن!
به مرور پست شدن یعنی چه؟ یعنی میبینی که جوانی که روزی داد و فریاد میکشیده بر سر ظالم و جورش، حالا خودش ظالمی شده که آدم میکشد و خودش را قاضی جهان میداند! زمانی که حاضر بوده یک قدم بیاید عقب تر، ببیند که از کجا دارد به همه چیز نگاه میکند، حالا همهی آن ارزش های جوانی را زیر پا له میکند. (اینها همه به مرور اتفاق میافتند و باور کن زلالترین دلها هم درون آن میافتند.)
و من مداوم با خودم بر سر این فکر میکردم که چگونه به پستی نیافتم؟ خب شاید بسیاری از آن آدم های پاک که میگفتم، زیاد به این سوالها فکر هم نکرده اند.
ولی خب من هم مثل کسی که میداند به چه مشکلاتی با خودش در آینده درگیر خواهد شد، به این سوال ها فکر میکردم. شاید چون فکر میکردم بنیه ی کافی برای در یک لحظه تصمیم گرفتن و از پستی بیرون آمدن را ندارم و بهتر است از اول بدانم کدام راه به پستی نمیکشاند. علت فراری هم که در زندگی از راههای مختلفی که رفتم و تجربه کردم بعد از مدتی به من دست میداد، همین بود.
حالا در این دو ماه اخیر، با تمام توانم فرار کردهام. فرار از خودم، که فکر میکردم میدانم چه میخواهد ولی تاب پست شدن احتمالی ای را نداشت که اگر در راهی قدم میگذاشت به او دست میداد. حالا در یک سکوت بسیار، میان لذت های تعریف شدهی زندگی میروم و میآیم.
دیگر حتی کمتر در سرم می افتد با تو حرفی بزنم بانو.
از خودم میپرسم منتظر چه هستی؟(کاش این جمله را آرام میخواندید، آرام خواندن یعنی تصویری روشن ساختن از آنچه در پی گفتن یک جمله میآید، یعنی وقتی میگویم انتظار، حالت انسانی در ذهن بیاوریم که منتظر است، مدت هاست به این حال مانده.)
پاسخش چیست؟ اتفاق، فرد، وضعیت، تغییر؟
فکر میکنی چه چیزی به همهی این شک ها پایان میدهد؟ فهمیدن یک حقیقت؟ ولی نه، اینگونه نیست. تو منتظر یک اجبار هستی که زیرش بروی. و این زیر چیزی رفتن تو را ناراحت کند که شاید فریاد بزنی و با چیز هایی که میدانی حقیقت ندارد از خودت دفاع کنی و مدام این چرخه میان خودت و نزدیکانت که فکر میکنی دلیل های مخصوص تو برای رفتن و یا نرفتن سمت چیزی هستند، در برابر آنها تکرار شود.
و غمگین از نیافتن جایگاه خودت.
- این جمله را هم شبیه آن جمله ی پایانی فیلم ها بخوانید!
بیشتر احساس تنهایی میکنم، احساس تنهایی ای که برای خودم نیست، خودم را تنها نمیبینم و اصلا برایم مهم نیست من تنها نباشد. احساس تنهایی میکنم چون منتظر یک معجزه هستم، معجزه ای که بیاید و مدت طولانی در زندگی ام بماند.
- اینجا حالت صورتت را تصور میکنم که انگار میخواهد بگوید غر زدن بس است دیگر، پاشو و کاری بکن.
- ۹۹/۰۵/۱۹