"ناستازی عزیزم. من که ماندهام، اینجا هستم، پس تو چرا داری دیوانه میشوی؟"
چند ماهی از نوشتن این متن که در زمان نوشتنش در اضطرابی دفن شده، غرق بودم میگذرد. در آن زمان و پیش از آن همهاش وقتی به ناستازی نگاه میکردم و راهی که ندیده میرفت، فکر میکردم ناستازی روزی به جنون کشیده خواهد شد و این جنون نه فقط خود او را بلکه تمام اطرافش را خواهد سوزاند... .
ولی میدانی، اضطراب زیاد و در زمان کشیده شده، احساس را میسوزاند.
این اضطراب چندین ساله، مخصوصا در این اواخر آن قدر در تنم دوید که همهی آنچه برش میانگیخت را سوزاند. و حالا دیگر اضطرابی نیست. جنون ناستازی نیز اگرچه خیال نیست، دیگر کمتر مهم بودنش را میفهمم.