سالهای کودکی را در ذهنم میآورم. روزهای امتحان های ریاضی و علوم که میشد، وقت زیاد داشتیم. درس های آن روز ها هم خیلی سادهتر بود. میرفتم چند تا کتاب از آگاتا کریستی و یا داستان های خوش آب و رنگ افسانه ای میگرفتم و شروع میکردم به خواندنشان. هنوز شادی ای که در انتظار رسیدن چنین روز هایی بودن، در دلم ایجاد میکرد را، یادم هست.
بعد از آن بارها سعی کردم به نحوی به آن دوران برگردم. به دلیل مشغولیت زیادم به درس و مشکلات آن دوران کمی از آن ها دور شده بودم.
دانشگاه که آمدم، دوستان جدید و حرفهای جدید و از آن خیال ورزی های کودکی به واقعیت دیگریِ بسیار متفاوت دعوت شدن و ... همه و همه مرا برد به سمت کتاب های دیگری. رمان های معروف، کتاب های تاریخی و ... . مشکل اینجا بود که مدام داشتم خودم را درونشان پیدا میکردم. نویسنده را کمتر.
هزاران بار نوشتهام که چه شد که به این دوران رسیدم و نوشتن دوباره اش دردی را دوا نمیکند. هرچه باشد، من اینجایم الان.
دو بار دیگر در زندگی به شور و شوق خواندن چیزهایی افتادم که دیوانه وار دوست داشتم بخوانمشان و در خیال ورزی هایی که ایجاد میکنند، غرق شوم. یکیشان همین بهار امسال بود که اتفاق کوچکی ولی با گذشته ی بزرگی، از بینش برد. ناامید نیستم از بازگشت چنان روزهایی.
آزمایش ذهنی: بیا دو جور به همین لحظه ای که در آن هستی نگاه کن. یکی که مثلا همین الان درونش هستی و اوضاع و احوالی داری و چیزهایی را میبینی و شاید هم مقصدهایی. و یک جور دیگر هم اینکه سعی کن فکر کنی این لحظه را بعدا چگونه به یاد میآوری، انگار که بخواهی بعدا روایت کنی احوالاتت را.
من هم به آن روز ها نگاه میکنم و سعی میکنم آزادی ایکه در روز هایم بود را ببینم. آزادی ای که آزار دهنده نبود. آزادی ای که آنچنان که به یادش میآورم از چیزی شکایت نمیکردم و به چیزهایی میپرداختم که دوست داشتم و یا لذتی در پرداختن به آن ها نصیبم میشد. همینجوری از روی اسم کتاب سفارش دادن و ...
حس میکردم فقط کافیست برای چیزی برنامه ریزی کنم. و اگر چیزهایی هم هست در زندگی که برایم دسترسی پذیر نیست، با اینکه جز علاقه هایم هست، آزارم نمیداد.
شکل برخوردم با آزادی بالکل عوض شده در این روزها. نمیتوانم واقعیتم را به چیزی بچسبانم. یا فکر میکنم آنقدر در توانم نیست که سمت بعضی از علاقه ها بروم و همیشه در آن بمانم و یا اینکه چیزهایی که زمان را بتوانم برای آنها قرار دهم برایم بیش از اندازه پوچ است. همیشه این فکر را با خودم تکرار میکنم: اگر کارهای مشخصی برایم پوچ است، یعنی کار های غیر پوچی وجود دارند. چون هنوز به زندگی باور دارم، در لحظاتی.
پس میگویم، دوست دارم به حال و احوالات بیخیال آن روزها که چیزی که میخوانی چه فایده ای دارد و .. برگردم. برگردم چون آن زمان ها بیش تر پیش میرفتم تا الان که تمام سعیم را میکنم تا مشخص کنم کیستم و به چه چیزهایی علاقه دارم. آن روز هایی که بخش مهمی از زندگی، همان بودن در آن بود و نه از بیرون به آن نگریستن. روزهای کودکی.
- ۹۹/۰۵/۰۱