نمیدانم چرا به راحتی از یاد میبرم که زمانی های بسیاری رخ داده که یک فیلم- و گاها نه الزاما بسیار خوب در این حد که بنشینم گوشهی زندگی و زندگی کردنهای دیگری را ببینم- در بهتر کردن حال و احوالم بسیار مفید افتاده است. بسیار برایم اتفاق افتاده که میخواستم یک لحظه ی مهم در زندگیام را درون یک کپسول قرار دهم که هر وقت خواستم بازش کنم و عطر احساس آن لحظه را حس کنم.
در این جور لحظات تصور میکنم یک دوربین شده ام و روی تمام جزییات لحظه و موقعیت مکانیای که در آن هستم تمرکز میکنم و کلیک. راستش شاید احساس های آن لحظات را نتوانستم خیلی با خودم بکشانم ولی تصاویری از بسیاریشان در ذهن دارم.
ولی آیا میتوانیم احساسات و افکاری که عشق را همراهی میکنند درون یکی از جعبه های دلمان محافظت کنیم؟ آیا همیشه میتوانیم بیاد بیاوریم که چگونه بودهایم در آن لحظه؟
یک نفر- مثلا شاید من، در حالتی که خودم نباشم و جملاتی که دوست دارم را مداوم در سرم تکرار کنم که عقلانی به نظر بیایم!- میگوید خیلی هم مهم نیست که بیاد بیاوریم چه بر ما گذشته و وسیع است زندگی که باید رفت و طعم لحظه را چشید و از این جور حرفها، که تجربه میگوید که راستاند. ولی ...
نمیدانم چه بگویم.
- من تو را بارها پیش از این دیدهام.
+ آیا مرا در رویا میدیدی؟
- نه به تو فکر میکردم.
Portrait Of A Lady On Fire
همهی این حرف هایی که زدم حرفهایی بوده چند سال پیش در ذهنم بوده و اینجا نوشتم. راستش،(این خیلی مهم است که راستش) بیشتر حرفهایم در غالب روایت کردن شخصی از خودم برای دوستی به ذهنم آمده، و حالا این روز ها کمتر شده این موضوع، بخاطر شرایط یا اجبارا کناره گرفتنم. خیلی میترسم از همین که دوستی های مهمی بروند و دیگر برنگردند. که دیگر ندانم برای کیست که روایت میکنم.
- ۹۹/۰۵/۱۶