گفتم دلتنگی! دلتنگ ایشان شدهام. اولین بار است که این میزان خواب کسی را که فکر میکنم دوست دارم دوستم باشد میبینم. تقریبا شب در میان، پس از رویابافی های هرچند کمتر از دوران جوانی. از دور، احساس میکنم زمانی درون من زندگی میکرده، و یا من درون او مدتی زنده بوده ام. در صحبت های رویا بیشتر راجب چیزهایی حرف میزنیم که بیپایان اند و دل را میبرند به جایی که فکر نمیکنی پس از آن چیز معلوم و پایان پذیری وجود داشته باشد.
همیشه همین است، کسی که آرام میآید درون زندگیام. آرام هم میماند، آرامی هم میبخشد. هر چند شاید کمی باور رفتنی بودنش سخت باشد.
مادر صدایم زد. عکس های دوران مهدکودک و نوجوانی را پیدا کرده بود. نوشیدیم کمی خاطره، مستیم الان. قابل نوشتن؟ کمی سعی میکنم.
همیشه آدم ها را دوست میداشتم. چون فکر میکردم میفهمیممشان. هر کسی که پستیای داشت، میرفتم پشت نگاهش و میفهمیدم که کجا چه چیزی برایش مهم شده که حالا دارد سخت میگیرد به خودش و زندگی. اشتباه نیست که بگویم در آن زمان های دور، اشتباه میکردم به تمامی(؟). و اینکه کمتر چیزی از آن خوشبینیِ آن روز ها مانده. چون برای تعامل کردنِ این روز ها باید انسان ها را بشناسم که چجور عمل میکنند و نه اینکه چجور فکر میکنند(یا زمانی میکردند.).
حالا هم دوستشان دارم. تا زمانی که درون زندگیام وارد نمیکنند خودشان را به قصد دیدزدن.
دوستان قدیمی ولی همیشه، به درستی یا به اشتباه، این حس را درونم زنده میکردند که آمده اند که بپرسند و بمانند. آمده اند که ببینند. که حتی بیشتر از گذرایان بگویند. شاید به این دلیل که در گذشته، بسیار آمده اند و رفته اند و دیده ام که به بیآزار اند.
آری. آن، ایشان که میگویم که دلتنگشانم. آن هم چون احساس میکنم بسیار مدتیست که میشناسم و در ذهنم بسیار با او سخن گفتهام که به احوالش آشنایم ، دلتنگم.
چرا دلتنگ میشویم؟ چون میبینیم که دارند دور میشوند.
(باز هم متنی که نوشتم شبیه من نیست. شاید با خاطره نویسی بتوانم بهترش کنم.)
- ۹۹/۰۴/۲۷