آنقدر در این بیهودگی ماندم تا به خودم نشان بدهم که بیهودگیست؛ که تبدیل شده به ابتذال.
خیلی دوست دارم برای کسی بنویسم هنوز. هنوز دوست دارم این ته مانده ها را شرح بدهم به کسی. به این که یک راز هنوز در دلم مانده.
ولی شرم میکنم از این حرفها. از تکرار این حرفها. حتی از خودم شرم میکنم که نوشته های پیشینم که دلایل این وضعیت را به خوبی در آن ها شرح داده بودم را نگاه کنم.
شاید آنها به خوبی نشان دهند که من چه کسی شده ام و از کجا به این جا رسیده ام ولی خودم نمیتوانم جز به صورت بهانه ای به آنها بنگرم.
امروز ترس و لرز را میخواندم. دوباره رسیدم به آن حالتی که در دوشیزگان شکوفا به آن برخوردم. آنی که چه دور شده از من فهم عشق. که خاطره هایی در من گم شده.
با اینکه ناامید نیستم از یافتن دوبارهیشان. که بسیار بار شد که چیزهایی در من از بین رفت و دوباره دیدمشان. ولی آدم با خود فکر میکند دیگر شاید تصویری از خاطره را هنوز بفهمد ولی شاید نتواند آن را زندگی کند. جرئت زندگی کردنش را نداشته باشد دیگر.
هرچند که زندگی برای من گاهی مخزنِ جادو بوده!
و باز هم بگویم در تکرار معجزه ایست و من نام تو را تکرار کردم؟!
- ۹۹/۰۴/۲۰