دیروز با یکی از این هایی که خود را تجربه مند و صیقل خورده با سختی های زندگی میخوانند صحبت کردم( قصدم این نیست چیزی را تحقیر کنم، صرفا وقتی به من نگاه میکرد و به شکّم مینگریست،انگار داشت سعی میکرد دنبال آن پیچ و خم مشابه که در زندگی دیده بود با حرف های من بگردد، صرفا جستجو کردن گذشته و نه نگاه کردن به آن.)
شاید عجیب باشد، اما حرف هایش کمی آرامم کرد(بگذرم از حرف هایی که او میزد راجب روانشناسی تجربی و...). نمیدانم از این آرام شدن بدم بیاید یانه. چون بسیار سعی کرده بودم خودم کاری بکنم ولی نشده بود! حالا یک نفر از نمیدانم کجا آمده و با حرف های نمیدانم باز از کجایش راجب قامت تجربیاتش من را آرام میکند. حق دارم بدم بیاید. ولی وضعیتی که قبل از آن در آن بودم مثل دست و پا زدن در گل و لایی بود که فقط در آن فرو میرفتم. شاید روبرویم نوری هم بود، ولی قبل از آنکه به آن نور برسم، اگر همینگونه دست و پا میزدم غرق میشدم. آمدن آن آدم شبیه دیدن دنیا از چشم یک نفر دیگر بود که شاید ردش میکردم ولی سرگردمم میکرد و از این دست و پا زدن بیرونم میکشید.
یک پیشنهاد خوب هم داد که چگونه تضاد های خواسته هایم را تحمل کنم. با آوردن همه ی شان با هم در زندگی. با برنامه ریزی و فلان و بهمان برای رسیدن به همه ی نیمه تمام هدف ها! آن لحظه خوشحال بودم.
برگشتم به خانه و بعد از خیلی وقت شروع کردم به ادامه ی پژوهش ها را خواندن! با آرامش خواندن. از آرزوهای چندین ماهه ام همین بوده. حالا که رسیدم به آن ولی آرامش نداشتم. فقط خواندم و نفهمیدم.
دوباره شب که شد خانواده آمد و راجب حقایق حرف زد، راجب زندگی پر فایده. من نیز به راه حل همیشگی گوش میکردم و رهایشان. چون با اینکه میتوانستیم حرف بزنیم اما نمیتوانستیم به نقطه ای برسیم که حرف زدن تمام شود.
دلم به حال کسی میسوزد وقتی میخواهد شبیه من فکر کند.
۳ ساعت آخر شب بی نظیر بود!
قطعا اگر یک کار در زندگی ام بوده که درست بوده باشد همین قدم گذاشتن درون کانون هنر و با آن ها نقاشی کشیدن، با آن ها بودن است! از آن غرق شدن های پایان ناپذیر خوشایند بود اسکایپ دیشب.
با خیالی خوش به خواب رفتم.(یک هفته ایست که دچار خواب های مشابهی شدم که هر شب خواب بعضی دوستانم را میبینم که البته آن با این بیربط است.)
ولی امروز صبح با اضطراب یک ماه پیش از خواب بیدار شدم. همان اضطراب غیر قابل کنترل و موجود در بدنم. که سر آخر توانسته بودم با پس زدن تمام زندگی آن را تبدیل کنم به یک بیهودگی که تنها از یک طریق آزارم میداد: احساس کوتاه و کوتاه شدن مداوم. نه غمی و نه غصه ای. در آرزوی رسیدن شب و دوباره به خواب رفتن بودن.
آری. دوباره آن اضطراب برگشته.
تا حدی به خاطر حرف های دائمی خانواده است در گوشم! مدام و مدام راجبش خواندن. تو میگویی بیرون بپرم از آن حرفها؟ چند بار پریدم و دستم را کشیدند.
چه کنم با آن.
کاملا رفته بودم زیر پتو. گاهی وقت ها به خواب رفتن و حتی میانهی خواب و بیداری رفتن کمک میکند، ولی در حالت اضطراب نه. خب ولی چیز دیگری هم کمک نمیکرد یا واقعا حوصله اش را نداشتم.
یک نقطه ی نورانی از بیرون وارد فضای زیر پتو میشد. سیرنگاهش کردم. بعد چشمانم را بستم و آرام آرام دستم را از میان آن فضا به هوای سرد بیرون بردم. حس کوری که راه میرود، به آرامی. کمی بهتر شدم.
با خودم میگویم آیا من بیش از اندازه احساساتم را جدی نمیگیرم؟ به عنوان نشانه ای جدی از خطر و ...؟ سوالی مشابه که چه زمانی شهود قابل اتکاست!
- ۹۹/۰۴/۱۶