در جستجوی زمان نیافته

سعی میکنم قبل از گذشتنم از تجربه و یا حالی، آن را توصیف کنم
در حین گذشتن، آن را نقاشی
و در پس از گذشتنم از آن ،‌ آن را بنویسم.

  • ۰
  • ۰

در سفرم

سفر به تنهایی برایم ساده نبود. جدای از آنکه بیشتر لحظات من در تنهایی می‌گذرد، اما در سفر تنها بودن شبیه به زندگی‌ای است که همیشه از آن ترسیده‌ بودم. آن‌طور که فقط خودم تجربه‌کننده‌ی لذت‌هایم باشم. 

می‌دانی، حالا بیشتر می‌فهمم که ما حتی در این که از چه چیز‌هایی و به چه شکلی لذت ببریم هم از دیگران تقلب می‌کنیم. خودمان را در یک مکان لذت آور از دید بسیاری که‌ می‌بینیم، احساس اجبار می‌کنیم که لذت ببربم. 

 

البته صحیح‌ترش این است ما در تمامی آن جا‌هایی که برای خودمان کسی نیستیم و خودمان را باور نداریم ادای دیگران را در می‌آوریم. 

«دیگری» آن‌جایی ظاهر می‌شود که «من» تجربه‌ی دست اولی ندارد. 

مثل توانایی لذت بردن برای من! در تمامی این سال‌ها لذت برای من فرار از رنج بود. بدو بدو که در چاه ویل رنج نیافتی. 

 

روز اول سفر تنهایی ترسناک بود، شاید به این دلیل که خانه نیستم، به مانند تمام ۱ سال کذشته!، حالا که بیرون آمده‌ام احساس عدم اعتماد شدیدی نسبت به هر فروشنده یا آدمی در نزدیک پیدا کرده‌ام. «دیگری» آنجایی بیش از همه ترسناک می‌شود که ما کمتر از همیشه او را دیده‌ایم.

 

دوست‌ دارم ببینمت ای دوست و با تو از هر دری که دوست داریم بحث آغاز کنیم.. امان که از هم دور شده‌ایم.

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

زمانی بود که در آن تمام روحم به دستانم می‌دوید تا چیزی که می‌خواست را بگوید، اینجا چیزی پنهان است و دقایقی در سکوت با خودش ور می‌رفت. 

هنوز هم روز‌هایی هست که وقتی با دشواری بیرونی، هرچند اندک، دست و پنجه نرم می‌کنم، احساس میکنم به چیزی که پیش تر به زبان نیاورده بودمش میخواهد بپرد بیرون، ولی به قول دوست عزیزی دیگر زمان آن گذشته است. 

البته که هر بار در اندیشه‌های کوچکم کمی به پیش رفتم از سر این بود که این حرف را باور نکردم. 

چند ماه گذشته به ذهن‌فروشی گذشت، منتهی نمی‌دانم به چه کسی؟ باور نمی‌کنم شیطان بوده باشد، که مرا به آن وسواس‌ها کشاند و در نهایت به یک بی‌عملی مدام که حالا به آن بیشتر عادت کرده‌ام. 

حالا این روز‌ها، روزهایی که برای اول بار به تنهایی به سفر آمده ام، از خودم می‌پرسم کجا می‌خواهی بروی.؟ برایش آن‌چنان هم فرق نمی‌کند. البته او ناامید نیست. او‌‌ دارد می‌رود به هر صورت.  

بسیاری ناامیدی را اینگونه می‌فهمند که فرد امیدی به بهتر شدن شرایط ندارد، به این صورت که همیشه به این فکر میکند چه می‌شد اگر آن می‌شد. در صورتی که به نظرم می‌رسد بیشتر ما از سر این نا‌امیدیم که فکرمیکنیم می‌دانیم دنیا و خودمان چه خواهیم کرد. تصویری که روبروی یک نا‌امید است تصویر زیبایی نیست که می‌داند محقق نخواهد شد، بلکه تصویر زشتی‌است که می‌داند(فکر می‌کند) محقق خواهد شد. 

 

کسی من را می‌خواند؟ بنویسم؟ حتما می‌گویی تو محتاج شنوده شدنی. آنقدر که هویت‌ت فاش نشود. آری ولی احتیاج به بودن دیگری دلیل اصلی‌اش نیست. نمی‌خواهم چنان خاطره‌ای که اگر ننوشته باشم‌اش و از یادم برود، از جهان پاک شوم.

 

دارم زوربا را می‌خوانم، در زمان درست. نیرویی به سمت زندگی. 

شروعی بود برای بیشتر نوشتن.

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

گیجم به صورتی که انگار در هر لحظه احساس می‌کنم تازه از خواب بیدار شده‌ام و باید بگذارم این خواب آلودگی کمی بگذرد تا هوشیار تر شوم. ولی مشکل اینجاست که در هر لحظه چنین احساس می‌کنم و پایانی نمی‌یابد. 

دوستی یک بار نوشته بود ما همواره در میانه‌ایم. همواره در زندگی در یک عدم قطعیت و نادانی بسیار که تلاشی گاها از ما سر می‌زند برای به پایان رساندن آن. ولی این تلاش هم اغلب راه به جایی نمی‌برد و چه بهتر! که زنده بودن گاهی  مقدار زیادی از همین ندانستن آنچه پیش خواهد آمد،‌ در خود دارد.

کنون اینگونه فکر می‌کنم ولی در نمی‌دانم- برای منِ ساده دلی که دل به هر سویی نداشت و یا چون بِس در فیلم breaking the waves  دستمال قدرتش این بود که به راحتی باور می ‌کرد- حالا دیگر چیزی بیشتر از توانم مانده. 

عدم تعهدی که در طی سال‌ها با خودم جمع کرده‌ام (و یا اینکه از پیش در من بود) حالا در بر سرم می‌آید. 

دیشب در خواب و بیداری فکر می‌کردم که هیچ چیز بیشتر از یک ناامیدی یکنواخت نیست.. این ناامیدی حتی از آن شکلیاش نیست که در آن دیوانه‌ میخوانندمان که چرا کاری می‌کنیم که آسیبی دائمی میزنیم به زندگی و یا چیز‌هایی از این قبیل.  یک جور ناامیدی‌است که ما حتی امید به این نداریم دیگر که آن شدت احساساتی که ناامیدی در دلمان بار می‌آورد، ما را به سوی عملی بکشاند. 

 

و نکته همین جاست که ما هیچ وقت دچار این شکل از ناامیدی نمی‌شویم.. به این دلیل که زندگی و رنگ‌های بسیارش و آن‌گونه که ما انسان‌ها هستیم،‌ نمی‌شود که در یک ناامیدی یکنواخت بمانیم. ولی! به اشتباه این روز ها به خودم تلقین می‌کردم که در همین شکل از ناامیدی هستم.. به اشتباه. 

 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

در میانه

از نوشتن در میانه ی احوالات بیزارم. همیشه باید اوضاعی در من ته نشین شود و یا برالعکس در شور دیوانه واری باشم که راضی شوم به نوشته ای که در جایی دیده می‌شود. ولی چون در این طولانی مدت، بیشتر و بیشتر در میانه محو میشوم، می‌نویسم. 

این روز‌ها وقتی به لحظه نگاه می‌کنم متعجب می‌شوم که هستم.متعجب می‌شوم که هنوز دربِ لحظه به روی بسیاری اتفاقاتی  باز می‌شود که هیچ به آن‌ها نیاندیشیده‌ ام. که انگار که در رویا، زندگی را به شکل داستانی می‌بینم که نوشته شده و دارم می‌خوانم‌ش، قصه می‌خواهد به جاهای هیجان انگیزش برسد، ولی ناگهان فضای روبرویم را می‌بینم که مادر حرفی می‌زند و از من سوالی می‌پرسد، گویی که هنوز چیزی در حرفش هست که نمی‌دانم، انگار دیگر زندگی، آن داستانِ نوشته شده نیست. و همه‌چیز از آن جایی که من هستم، دوباره از نو آغاز می‌شود.  

ولی در این میان انگار این‌طور نبوده که دیدن از نو آغازیده شدن چیزی، نوید بی‌پایانی‌ بهره‌مندی من از آن را هم بدهد. یعنی خودم خواسته‌ بودم که این‌طور بشود. جمله‌ها کوتاه شده بودند، آدمِ کوتاهی شده‌ بودم. پاسخ‌ها را قبل از اینکه حتی سوالی پرسیده باشم با حالتی از عصبانیت یا افسردگی (اگر به اشتباه فرض کنیم که افسردگی چهره‌ای دارد) می‌دادم.  
افسردگی و در من بیشتر اضطرابِ ناشی از فروخردن خشمی که هر آن چیزی که می‌یابی تا مسئولش بنامی، می‌بینی گناهی به دوشش نیست. 
 اینکه در دوگانه‌ی مجرم وقاضی ای که خودم را درونش می‌دیدم این‌بار به سمت هیچ‌کدامشان نرفتم. در نهایت یک نگاه کردن، یک انتظار شدم. بسیار گذشت از آن زمان و دیگر قاضی در من نمی‌زید. 
  
 دوستی زمانی می‌گفت: این‌ها حاصل فریاد نزدن است. انسان اگر انسان باشد، باید گاهی در فاصله‌ی بسیار کمی از واژه هایش بیاستد و در آن شک نکند. وگرنه” شک مداوم و یقین را به زمان بازپس دادن” در این است که مفهوم زنده بودن فراموش می‌شود. چه بسی که ما بسیار کوشش کنیم ولی نتوانیم از واژه‌هایمان جدا وجود داشته باشیم. 
حتی آن دوست هر‌چه تلاش کرده بود اشکی بریزد در پس اینکه به آسمان پر ستاره‌ی شبی فریاد زده بود که چرا دیگر نمی‌بینمت؟ اشکی ندیده بود و تنها پاسخی که گرفته به یاد آوردن این امید بود که اگر هنوز سوالی می‌پرسی یعنی که ممکن است بخشوده شوی. کمی می‌گذشت و یادش می‌آمد که او به خدا ایمان ندارد و پس این گناهکاری از برای چه. ولی او اگر یک ‌چیز را همواره در روبرویش می‌دید این بود که او گنه‌کار است، هرچند نمی‌توانست آن را به شکل بنیادی‌تری بفهمد.

احساس گم‌گشتگی! این که دیر زمانی‌ گذشته و با خودت نگفته‌ای حالا فهمیدم که قبلا چرا آنگونه بوده‌ام. اینکه دیگر گذشته‌ات را نمی‌توانی روایت کنی، به صورتی که گویی قصه‌ای نوشته شده و چیزی در پی دیگری زاییده شده. حالا بیشتر می‌فهمم که همواره وجود داشتن خود را در پی دلایلی می‌فهمیم که برای کار‌هایمان داشته‌ایم، یعنی یکجور یافتن خود در داشتن آن دلایلِ خاص.       

قبل تر،حرف‌ تا تک زبانم می‌‌آمد، در تمام بدنم احساس می‌کردم چیزی به سوی انگشتانم می‌خیزد که آن را بنویسد ولی همواره نگفته می‌ماند مبادا که جز پیچیدن واژه هایی به هم نباشد و مرا دور کند از آنچه در من می‌گذشته( و یا هزار دلیل دیگر، که بسیار بار هم از سر تنهایی دچار خیانتی شدم که ندانسته‌هایی را نوشتم که تنها ببینم پاسخی ممکن است و یا برای دیده‌شدنشان نوشته باشم) و حالا ولی چیز بیشتری برای گفتن ندارم. 
شاید جز اینکه بگویم ناامید نیستم.

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

دلتنگ بحث با تو

امشب حقیقتا دلتنگ‌تان شدم دوست عزیز.

 

شاید از آخرین باری که بحثی جدی می‌کردیم ۷ ۸ ماهی می‌گذرد. در این میانه یک‌بار بود که بحث ادامه داری با دیگری ناآشنا به احوالات و فکر‌هایم رخ داده بود. ذهنم سریع و خلاقانه کار می‌کرد تا به دیگری که داشت در آتش نفرت می‌سوخت بفهمانم چقدر حرف‌هایش به هم نامربوطند و نمی‌فهمد چه می‌گوید. بهم می‌ریختم وقتی می‌دیدم نمی‌خواهد حقیقت را بپذیرد و از این قبیل حرف‌های بازاری که تمام می‌کنند آدم را و زندگی را. از استدلال‌ها به احساسها می‌پرید، از اشکها به فریاد‌ها از دروغ‌های کوچک به یادآوری حقایق بزرگ و ... . یک‌بار حتی وسط بحث ازش پرسیدم: می‌خواهی پیروز بحث شوی مگر؟

حرف‌های من انگار برایش شبیه مشت بود که جاخالی نمی‌داد، او هم مشت می‌زد.  هنوز که یاد آن داستان می‌افتم تنم ‌می‌لرزد. یادم هست آن موقع از خودم می‌پرسیدم یعنی هیچ‌کدام از حرف‌های من معنی ندارند؟ یعنی اگر به حال و روز او بیافتم فقط فریاد خواهم زد؟ یعنی آن‌قدر باهوش(:)) خواهم شد که گربه را در حجله بکشم؟ چقدر از این اصطلاح بدم می‌آید. کدام حجله آخر؟ حواست هست چه چیزی درون دلت را از دست می‌دهی وقتی چاقو بر گردن گربه گذاشته بودی؟

(باز این وسط حرف‌های اضافه زدم، شما ببخشید حقیقتا.)

 

آری در آن زمان هم، مثل الان، بسیار دلتنگ‌تان شدم آقا جواد. بحث‌های ما چه شادی‌ای برای جفتمان فراهم می‌کرد وقتی در میانه‌ی بحث (شاید حداقل برای من که هوش سرشاری به مانند تو نداشتم.) پی ‌می‌بردیم به چه چیز‌های که فکر نکرده بودیم یا درست نبوده فکرمان. چقدر شاد می‌شدیم از دست یافتن به دیدگاه طرف مقابلمان. 

برای اینکه بخواهم پاسخت را بدهم، باید اول خوب می‌فهمیدم داری از کجا چیز‌ها را می‌بینی، از تو سوال می‌پرسیدم، از حدس‌هایم می‌گفتم، گاهی استعاره‌های زیبا به کار می‌بردم و منظره‌ی روبرویت را توصیف می‌کردم و تو می‌گفتی بله همین است ولی یک فرق کوچک دارد که ... است. چقدر دلمان رنگ رنگی می‌شد از ایده‌های جدید، وسعت نظر‌ها،‌ وسعت راه‌ها و آن چیزی که تو به آن کران می‌گفتی. مداوم می‌پریدیم به نظر‌گاه‌های هم. حتی گاهی از تفاوت‌شان دستگیرمان می‌شد که باید راه دیگری را برویم.(البته حقیقتا کم پیش ‌می‌آمد من کمی به سمت تو متمایل نشوم،‌ ولی هیچ‌وقت با تو هم نظر نشدم در موارد خاص و این یعنی حقیقتا دوست بودیم.)

 

خلاصه که دلتنگ‌تانیم. دلتنگ‌ این که ببینم یک‌بار دیگر با هم در راه رسیدن به حقیقتی قدم می‌زنیم و همه‌ی آنچه می‌گوییم فقط دفاع از خودمان نیست. دلتنگ‌ این که یک بار دیگر به ما و نظرگاه‌مان نگریسته ‌شده و به گونه‌ای واقعی انگار که واقعا چیزی درون آن باشد.  

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

The whole Earth cannot be in greater distress than one soul. 

Christian faith--so I believe--is refuge in this ultimate distress. 

Someone to whom it is given in such distress to open his heart instead of contracting it, absorbs the remedy into his heart. 

Someone who in this way opens his heart to God in remorseful confession opens it for others too. 

He thereby loses his dignity as someone special & so becomes like a child. That means without office, dignity & aloofness from others. 

You can open yourself to others only out of a particular kind of love. Which acknowledges as it were that we are all wicked children. “

 

Culture and value

 

یک جای دیگر می‌گوید قسمتی از شروع یک زندگی جدید، اعتراف است. 

 

من اگر بخواهم به چیزی اعتراف کنم، دروغ هایی بوده که به خودم گفته ام است.  چه دروِغ هایی که در زندگی اخلاقی برایم پیش می‌آمده که بخودم گفته ام همین یکبار است و با شاید که این‌بار قضیه فرق کند و یا دروِغ هایی که بعد از ضعیف شدن خودم با نقابی که بر چهره زدم به دیگران گفتم. 

 

کودکی بودم که فکر میکرد به خوبی احساس های دیگری را می‌فهمد و اگر کسی حرفی‌را نزند، می‌تواند آن را بخواند. و شاید جمله‌ای که بسیار با خود تکرار می‌کرد این بود که: ما پنهان می‌کنیم خودمان را در حرف‌هایی که نمی‌زنیم. حرف‌هایی که زده می‌شوند فقط صورتی هستند که باید پشتشان برویم و حرفِ دل دیگری را بیابیم. 

 

از همان زمان و تا کنون (این تنها چیزیست که از بین نرفته در این بین) ضعفی در من وجود داشت که برایم روشن بود از خودم است و می‌دیدیم که نمی‌توانم درستش ‌کنم. و آدم آن‌جایی می‌شکند که می‌بیند دلیل اینکه برکاری قادر نیست، این نیست که جهان بیرونی سد های بزرگی روبرویش ساخته، بلکه همه‌ی مشکلات از خودش می‌آید. 

نمی‌دانم اسمش را چه بنامم. ضعف؟ به نظرم کاملا هم درست نیست. آن چیزی که ضعف می‌گویم قسمتیش از این حساس بودن آن زمان من نیز می‌آمد، که الان که به آن نگاه می‌کنم گاهی آرزو می‌کنم کاش برگردد آن حساس بودن. (شاید آرزوی اشتباهی باشد.) 

 

آدم با خودش می‌گوید چیز‌هایی از بین رفته که دیگر دستم به آن‌ها نخواهد رسید. زمانِ تجربه‌ی احساس‌هایی گذشته که دیگر آن احساس‌ها در خاطره خواهند پوسید، دیگر حساس نیستم به دیدنِ دیگری، دیگر برایم مهم نیست که چقدر اخلاقی باشم یا نه، دیگر از زندگی فقط این مانده که هنوز می‌خواهم زنده بمانم و ... 

و در همه‌ی این حرف ها که بخودم می‌زنم کمی پستی احساس می‌کنم. پستی‌ای که اگر رهایش کنم به مانند سرعت گرفتن درون شیبی،‌ مرا به جایی خواهد برد که دیگر نمی‌توانم از آن برگردم. شاید همین پستی‌ که هنوز می‌فهممش کمی امید می‌ریزد درون دلم. که می‌توانم خودم را نجات دهم. 

 

چند روز پیش که دوباره به پاراگرافی که در بالا نوشته‌ام را دیدم، یادم افتاد چقدر زمانی به این فکر می‌کردم که اعتراف کردن مسیحی‌ها فرآیند در خور توجه‌یست (من ایمان ندارم البته، ولی برایم جالب است). انگار تنها جایی‌ست که می‌بینی حقیقت دارد نجاتت می‌دهد، در حالی که در زندگی، من مداوما از حقیقتم فرار کرده‌ام. یک جور در اعتراف خودت را لمس می‌کنی. باورت می‌شود جدای از گناهانت(رفتارهایی که هرگز نپسندی‌دیشان)،‌ چیزی دست نخورده هنوز درونت هست که می‌خواهد وجود داشته باشد و زندگی کند.

 

نشستم و چند صفحه برای خودم تمام دروغ هایی که در عمل و خاطراتی که بیاد داشتم (و چه جالب که پر‌رنگ بودند در ذهنم،‌ این یعنی هنوز نمرده‌ام نه؟) وجود داشت را نوشتم. یک چند تا دروغ بزرگ هم یادم آمد که نفسم ‌میگرفت وقتی ‌می‌نوشتم‌شان، انگار نمی‌توانستم دلیل آن رفتار‌های مسخره را به یاد بیاورم. 

نوشته‌ام که تمام شد راحت شدم. احساس کردم تنها کاری که باید بکنم همین است که دیگر به خودم دروغ نگویم.

یا به قول داستایفسکی "و مهم تر از همه، به خودت دروغ نگو. کسی که به خود دروغ بگوید و به دروغش گوش بسپارد به جایی میرسد که حقیقت درون و پیرامونش را تشخیص نمیدهد و بنابرین به خودش و به دیگران بی حرمتی میکند..."

 

راستی امروز، شاید بعد یک سال، دوباره نقاشی کردم:)

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰


همیشه فکر می‌کنم اگر دوستی را به مدت طولانی نبینم، همان رفتاری را با او خواهم داشت که همان خیلی وقت پیش با او داشتم. شاید به این خاطر که دوستان من اندک‌اند ولی همین اندک آن‌قدر در مکالمات ذهنی‌ام حضور همیشگی دارند که وقتی ‌می‌بینم‌شان، اگر آن شور اولیه‌ی دست یافتن دوباره به آن ها را کنار بگذارم، دوباره ادامه‌ی همان دوستیست و همان حرف‌ها. این اندک بودن دوستان باعث شده برای هرکدامشان جایگاه بخصوصی در ذهنم ساخته باشم، در حالی که خیلی وقت ها به نظرم میٰ‌رسیده من برای دیگری تنها یک دوست هستم از میان بسیاری دوست‌ها. 

 

رضا از سفر برگشته بود و ۴ سالی بود که ندیده بودمش. آخرین بار،‌ اولین باری بود که با هم رفته بودیم عکاسی و آن زمان تازه داشتم با عکاسی آشنا می‌شدم و هر طرف را نگاه می‌کردم به چشم این بود که چگونه از این منظره می‌توان عکس گرفت.

یک پسر کم حرف و گاهی می‌توان گفت بی‌حرف که نه فکر می‌کردی نقابی به چهره دارد و نه میلی برای این‌کار. سعی که می‌کردم به حرف بیارمش به بی‌راهه می‌رفت و یا شاید درست باشد من بیشتر ‌می‌ترسیدم زیاد به او نزدیک شوم که آزاری ببیند.(این قبیل توهماتی که در آن زمان بسیار داشتم، حس می‌کردم شاید مثل خودم که از این می‌ترسیدم کسی بیش از اندازه به من نزدیک شود، بقیه هم از این می‌ترسند.)

 

حالا امروز قرار گذاشتم که بعد از مدت ها خانه نشینی، برویم کوه و دشت ببینیم. 

حالا البته، حرف بسیار است در اینجور حالت ها برای من، راحت حرف می‌زنم از این زمانی که گذشته و راحت‌تر می‌پرسم. شاید به این خاطر که دیگر به ناراحت یا خوشحال شدن دیگری کمتر فکر می‌کنم و این در نهایت خوشحال‌تر‌شان هم کرده!

دیدن یک دوست قدیمی... این به چه چیزی شبیه است برای من در این روز‌ها؟ این روز‌ها که تقریبا هیچ‌ مکالمه‌ی از ته دلی نیست، حتی با خودم؟ 

فکر می‌کنم بیشتر شبیه است به یک جور شنیدن آهنگی قدیمی است. آهنگی که مدت‌هاست به آن گوش نکرده ایم و نابهنگاهم از لابلای تلنبار آهنگ ها(اگر مثل من آدم شلخته ای باشید که چه بسیار از تجربه ها بکنید:))، آهنگی که شاید دردی را در زمانی به شکل شعرها و نواهای آن می‌فهمیدیم. همه ‌ی آن خواب و خیال ها که در زمان گوش کردن چندمین بارش به ذهنمان زده بود، دوباره در سرمان می‌آید. 


 

ولی خیلی وقت بود که کوه و دشت نرفته بودم ببینم و جایی هم که رفته بودیم برای ناآشنا بود و هر قدمی که می‌گذاشتم نمی‌دانستم جلوتر به چه چیزی بر‌میخورم. رفته بودیم یک جایی که میان یک کوهستان بیابانی، یک تکه ی کوچک سرسبز و پر از دار و درخت میان کوه ها ایجاد شده بود. روستای ازغد به نظر می‌رسید حالا تقریبا خالی از مسکنه شده و همه به مقصد شهر، خانه هایشان را گذاشته بودند و رفته بودند. شده بود پر از ویلاهایی برای تفریحات آخر هفته ها. 

 

سایه های کودکانی را در کنار رودخانه می‌دیدی که ده‌ها سال پیش مشغول شینطنت های ‌خودشان بودند، آب‌تنی‌ها، رقص‌هایی میان آب، گم شدن‌ها و پیدا شدن‌ها. 

 

جلو‌تر که می‌رفتی و حجم سبز تنهای روستا را که می‌دیدی. به درخت تنومندی نگاه می‌کردی که حالا شاید قرنی را پیموده بود و این چند دهه‌ی اخیر حتی کسی ندیده بودش که دارد رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. به جایی قدم گذاشتن و از تنهایی در آوردن افرادی که کسی حتی ندیده بودتشان. 

 

کنار آب نشسته بودم و سعی‌ می‌کردم در همین لحظه بمانم. صدای حرکت آب روی سنگ. از خودم می‌پرسیدم چه چیزی من را از لحظات می‌کشد بیرون و روی آینده و گذشته می‌غلتاند؟ نمی‌دانستم آن لحظه! بهتر است آن لحظه ام را باور کنم. (می‌توانم هزار جور جواب بدهم که چرا آن لحظه اشتباه می‌کردم، ولی چرا انقدر همه‌ی شادی هایم را به اشتباهی بودنشان وصل می کنم؟!)

 

خلاصه که تصمیم گرفتم دوباره برنامه‌ی کوه و دشت و رو حتی در حد چند ساعت در هفته پی‌ بگیرم.  مفرح ذات است! 

 

پی‌نوشت: اگر برای کسی می‌نوشتم، شاید انقدر بی‌حوصله نبودم که از میان موضوعات بپرم و توضیح اجمالی‌ای دهم از آن چه گذشت که خاطره اش بماند. 

ولی به نظرم می‌رسد حالا که اصلا نمی‌دانم چه کسی مرا می‌خواند و آیا می‌خواند یا نه، یا باید با خودم برای دلیل نوشتنم به یک قطعیتی برسم و یا اینکه این پروژه ی نوشتن گم‌نام دوباره به شکست می‌انجامد! 

پی‌نوشت ۲: آن سبزی‌ ای که در آن میانه ی کوه‌ها می‌بینید، همان روستاست:) 

 

 

 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

احساس می‌کنم در گفتگو‌های این روزهایم(که حتی آن‌ها هم از خودم گله می‌کنم که چرا دیگر شکلی نمی‌گیرند.)،‌ پشت صفحه‌های دیجیتال و راه‌یابی به شوق دیدار دوست از پس کلماتش و نه احساس های رویِ چهره‌اش، یک نیاز به طولانی نوشتن و در انتظار پاسخ نایستادن است برایم، که برآورده نمی‌شود.

اگر برایت بنویسم که بر من چه می‌گذرد(یا تو برایم بنویسی)، اگر بنویسم این هست و آن نیست، که مدتیست رفته که باز نیامده، که امیدم نیست که بازآید؛ برای این نبوده که پاسخی از تو بگیرم؛ که برای این بوده که تنها برایت بنویسم.

وقتی ارتباط سریع برقرار می‌شود،‌ به مانند آنچه در همین تلگرام و شبیه این‌ها بسیار دیده ام، تعجیلی در پیش بردن این ارتباط به مقصود نیز در ما شکل می‌گیرد. گفتگوی ما شبیه به یک پرسش و پاسخ شده، وقتی کسی از روزگارش حرفی‌ می‌زند،‌ چون حالا در این بسطر دیجیتال نمی‌توانیم در کنارش باشیم، فکر می‌کنیم سوالی پرسیده و ما باید پاسخش دهیم. خودِ وجود داشتن را دیگر مفید نمی‌دانیم.

 

وقتی احساس کردیم ایمان‌مان به تک تک اشیا این جهان از بین رفته، وقتی مشغول این فکر تکراری شده ایم که “ دیگر تمام شد،‌ دیگر همه چیز از دست رفت”، بیشتر از این عذاب خواهیم کشید که در این شک می‌افتیم که اصلا زمانی بوده که چیزی در جهان من باشد یا نه؟! اطمینان به اینکه همیشه در خواب هستیم رنج بیشتری دارد از بیدار شدن از یک خواب بسیار دل‌فریب.

اگر کسی، دوستی، فقط همین از بین رفتن را ببیند، یعنی ببیند که چیزی بوده که از بین رفته، و نه اینکه پاسخی به سوالِ حالا چه کنم ما بدهد، شاید بتواند از این رنج بکاهد، با ایمانی که از پیش، به وجود داشتنِ او آورده بودیم. قسمتی ‌ایمان هست در دوست داشته ‌های ما.

 

من می‌دانم کسی مقصر نیست،‌ نه تو و نه من.

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

راجب پست شدن

یک مساله ای که در آن جوانی بیشتر و بیشتر با آن روبرو شدم این بود که زندگی و یا انتخاب های آدم می‌تواند آدم را به هر شکلی بدل کند، فقط نیاز هست به اینکه به آن زمان داده شود.

بسیار به پیر‌ها نگاه می‌کردم، چون فکر می‌کردم آن‌ها از بسیاری از آرزوها، امیال،رنجها، تنهایی‌ها و ... شبیه به ما را داشته اند. در چهره‌هاشان در مترو و بی‌آرتی که دقیق می‌شدم وقتی به فکر فرو می‌رفتند، از خودم می‌پرسیدم آیا هنوز هم برنامه‌ می‌ریزند، آیا هنوز دارند غم آن یک انتخاب اشتباه را می‌خورند؟ آیا این چهره ی غمزده ای که روبرویم ایستاده اگر لحظه ای خاطره‌ای از دوستِ دوست داشتنی به ذهنش بیاید، نخواهد زد زیر خنده،‌ گویی که دنیایی وجود ندارد و این غم ها هیچ اند؟ ولی بعد دوباره به یاد اشتباهش دوباره غمگین خواهد شد؟ 

آدم چه می‌داند، جای آن ها که نیستم.

 من بسیار با پیر‌ها حرف زده ام:)‌ یعنی دوست داشتم حرف بزنم. آدم حس می‌کند اگر یکی‌شان را پیدا کند که خوب احساساتش در جوانی را ‌می‌فهمیده و فقط همراه جامعه اش احساس نمی‌کرده (مثلا برایش مهم نبوده که زیبایی یعنی فلان و بهمان، که هر وقت رعایتشان نکرد، فکر کند زشت شده)، می‌تواند از هر دری با او حرف بزند. چه بسا که از آن ۶۰ ۷۰ سال زندگی، قطعات پر‌رنگی را هم برایت تعریف کرد،‌ چون تو با تمام وجود گوش می‌کنی و او هم این را می فهمد.

 

چه می خواستم بگویم به چه ختم شد:) 

در آن زمان از دست رفته(؟) از دو چیز می‌ترسیدم: یکی اینکه پست شوم و دوم اینکه به هیچ سمتی نروم و فقط از سمت های دیگر فرار کنم، و آنقدر فرار کنم که فکر کنم این راه من است، فرار کردن! 

به مرور پست شدن یعنی چه؟ یعنی می‌بینی که جوانی که روزی داد و فریاد می‌کشیده بر سر ظالم و جورش، حالا خودش ظالمی شده که آدم می‌کشد و خودش را قاضی جهان می‌داند! زمانی که حاضر بوده یک قدم بیاید عقب تر، ببیند که از کجا دارد به همه چیز نگاه می‌کند، حالا همه‌ی آن ارزش های جوانی را زیر پا له می‌کند. (این‌ها همه به مرور اتفاق می‌افتند و باور کن زلال‌ترین دل‌ها هم درون آن می‌افتند.)

و من مداوم با خودم بر سر این فکر می‌کردم که چگونه به پستی نیافتم؟ خب شاید بسیاری از آن آدم های پاک که می‌گفتم، زیاد به این سوال‌ها فکر هم نکرده اند. 

ولی خب من هم مثل کسی که می‌داند به چه مشکلاتی با خودش در آینده درگیر خواهد شد، به این سوال ها فکر می‌کردم. شاید چون فکر می‌کردم بنیه ی کافی برای در یک لحظه تصمیم گرفتن و از پستی بیرون آمدن را ندارم و بهتر است از اول بدانم کدام راه به پستی نمی‌کشاند. علت فراری هم که در زندگی از راه‌های مختلفی که رفتم و تجربه کردم بعد از مدتی به من دست می‌داد، همین بود.

 

حالا در این دو ماه اخیر، با تمام توانم فرار کرده‌ام. فرار از خودم، که فکر می‌کردم می‌دانم چه می‌خواهد ولی تاب پست شدن احتمالی ای را نداشت که اگر در راهی قدم می‌گذاشت به او دست می‌داد. حالا در یک سکوت بسیار، میان لذت های تعریف ‌شده‌ی زندگی می‌روم و می‌آیم. 

دیگر حتی کمتر در سرم می افتد با تو حرفی‌ بزنم بانو. 

از خودم می‌پرسم منتظر چه هستی؟(کاش این جمله را آرام می‌خواندید، آرام خواندن یعنی تصویری روشن ساختن از آنچه در پی گفتن یک جمله می‌آید، یعنی وقتی می‌گویم انتظار، حالت انسانی در ذهن بیاوریم که منتظر است،‌ مدت هاست به این حال مانده.)

پاسخش چیست؟ اتفاق، فرد، وضعیت، تغییر؟

 

فکر میکنی چه چیزی به همه‌ی این شک ها پایان می‌دهد؟ فهمیدن یک حقیقت؟ ولی نه، اینگونه نیست. تو منتظر یک اجبار هستی که زیرش بروی. و این زیر چیزی رفتن تو را ناراحت کند که شاید فریاد بزنی و با چیز هایی که میدانی حقیقت ندارد از خودت دفاع کنی و‌ مدام این چرخه میان خودت و نزدیکانت که فکر میکنی دلیل های مخصوص تو برای رفتن و یا نرفتن سمت چیزی هستند، در برابر آن‌ها تکرار شود.

و غمگین از نیافتن جایگاه خودت.

 

- این جمله را هم شبیه آن جمله ی ‌پایانی فیلم ها بخوانید!

بیشتر احساس تنهایی می‌کنم، احساس تنهایی ای که برای خودم نیست،‌ خودم را تنها نمی‌بینم و اصلا برایم مهم نیست من تنها نباشد. احساس تنهایی می‌کنم چون منتظر یک معجزه هستم،‌ معجزه ای که بیاید و مدت طولانی در زندگی ام بماند.

- اینجا حالت صورتت را تصور می‌کنم که انگار می‌خواهد بگوید غر زدن بس است دیگر، پاشو و کاری بکن. 

 

 

  • دوست دور
  • ۰
  • ۰

نمی‌دانم چرا به راحتی از یاد می‌برم که زمانی های بسیاری رخ داده که یک فیلم- و گاها نه الزاما بسیار خوب در این حد که بنشینم گوشه‌ی زندگی و زندگی کردن‌های دیگری را ببینم- در بهتر کردن حال و احوالم بسیار مفید افتاده است. بسیار برایم اتفاق افتاده که می‌خواستم یک لحظه ی مهم در زندگی‌ام را درون یک کپسول قرار دهم که هر وقت خواستم بازش کنم و عطر احساس آن لحظه را حس کنم.

در این جور لحظات تصور میکنم یک دوربین شده ام و روی تمام جزییات لحظه و موقعیت مکانی‌ای که در آن هستم تمرکز می‌کنم و کلیک. راستش شاید احساس های آن لحظات را نتوانستم خیلی با خودم بکشانم ولی تصاویری از بسیاری‌شان در ذهن دارم. 

ولی آیا می‌توانیم احساسات و افکاری که عشق را همراهی ‌‌می‌کنند درون یکی از جعبه های دلمان محافظت کنیم؟ آیا همیشه می‌توانیم بیاد بیاوریم که چگونه بوده‌ایم در آن لحظه؟

یک نفر- مثلا شاید من، در حالتی که خودم نباشم و جملاتی که دوست دارم را مداوم در سرم تکرار کنم که عقلانی به نظر بیایم!- میگوید خیلی هم مهم نیست که بیاد بیاوریم چه بر ما گذشته و وسیع است زندگی که باید رفت و طعم لحظه را چشید و از این جور حرف‌ها، که تجربه می‌گوید که راست‌اند. ولی ...

نمی‌دانم چه بگویم.

- من تو را بارها پیش از این دیده‌ام.

+ آیا مرا در رویا می‌دیدی؟ 

- نه به تو فکر میکردم. 

Portrait Of A Lady On Fire

 

همه‌ی این حرف هایی که زدم حرف‌هایی بوده چند سال پیش در ذهنم بوده و اینجا نوشتم. راستش،(این خیلی مهم است که راستش) بیشتر حرف‌هایم در غالب روایت کردن شخصی از خودم برای دوستی به ذهنم آمده، و حالا این روز ها کمتر شده این موضوع، بخاطر شرایط یا اجبارا کناره گرفتنم. خیلی می‌ترسم از همین که دوستی های مهمی بروند و دیگر برنگردند. که دیگر ندانم برای کیست که روایت می‌کنم. 

  • دوست دور