“The whole Earth cannot be in greater distress than one soul.
Christian faith--so I believe--is refuge in this ultimate distress.
Someone to whom it is given in such distress to open his heart instead of contracting it, absorbs the remedy into his heart.
Someone who in this way opens his heart to God in remorseful confession opens it for others too.
He thereby loses his dignity as someone special & so becomes like a child. That means without office, dignity & aloofness from others.
You can open yourself to others only out of a particular kind of love. Which acknowledges as it were that we are all wicked children. “
Culture and value
یک جای دیگر میگوید قسمتی از شروع یک زندگی جدید، اعتراف است.
من اگر بخواهم به چیزی اعتراف کنم، دروغ هایی بوده که به خودم گفته ام است. چه دروِغ هایی که در زندگی اخلاقی برایم پیش میآمده که بخودم گفته ام همین یکبار است و با شاید که اینبار قضیه فرق کند و یا دروِغ هایی که بعد از ضعیف شدن خودم با نقابی که بر چهره زدم به دیگران گفتم.
کودکی بودم که فکر میکرد به خوبی احساس های دیگری را میفهمد و اگر کسی حرفیرا نزند، میتواند آن را بخواند. و شاید جملهای که بسیار با خود تکرار میکرد این بود که: ما پنهان میکنیم خودمان را در حرفهایی که نمیزنیم. حرفهایی که زده میشوند فقط صورتی هستند که باید پشتشان برویم و حرفِ دل دیگری را بیابیم.
از همان زمان و تا کنون (این تنها چیزیست که از بین نرفته در این بین) ضعفی در من وجود داشت که برایم روشن بود از خودم است و میدیدیم که نمیتوانم درستش کنم. و آدم آنجایی میشکند که میبیند دلیل اینکه برکاری قادر نیست، این نیست که جهان بیرونی سد های بزرگی روبرویش ساخته، بلکه همهی مشکلات از خودش میآید.
نمیدانم اسمش را چه بنامم. ضعف؟ به نظرم کاملا هم درست نیست. آن چیزی که ضعف میگویم قسمتیش از این حساس بودن آن زمان من نیز میآمد، که الان که به آن نگاه میکنم گاهی آرزو میکنم کاش برگردد آن حساس بودن. (شاید آرزوی اشتباهی باشد.)
آدم با خودش میگوید چیزهایی از بین رفته که دیگر دستم به آنها نخواهد رسید. زمانِ تجربهی احساسهایی گذشته که دیگر آن احساسها در خاطره خواهند پوسید، دیگر حساس نیستم به دیدنِ دیگری، دیگر برایم مهم نیست که چقدر اخلاقی باشم یا نه، دیگر از زندگی فقط این مانده که هنوز میخواهم زنده بمانم و ...
و در همهی این حرف ها که بخودم میزنم کمی پستی احساس میکنم. پستیای که اگر رهایش کنم به مانند سرعت گرفتن درون شیبی، مرا به جایی خواهد برد که دیگر نمیتوانم از آن برگردم. شاید همین پستی که هنوز میفهممش کمی امید میریزد درون دلم. که میتوانم خودم را نجات دهم.
چند روز پیش که دوباره به پاراگرافی که در بالا نوشتهام را دیدم، یادم افتاد چقدر زمانی به این فکر میکردم که اعتراف کردن مسیحیها فرآیند در خور توجهیست (من ایمان ندارم البته، ولی برایم جالب است). انگار تنها جاییست که میبینی حقیقت دارد نجاتت میدهد، در حالی که در زندگی، من مداوما از حقیقتم فرار کردهام. یک جور در اعتراف خودت را لمس میکنی. باورت میشود جدای از گناهانت(رفتارهایی که هرگز نپسندیدیشان)، چیزی دست نخورده هنوز درونت هست که میخواهد وجود داشته باشد و زندگی کند.
نشستم و چند صفحه برای خودم تمام دروغ هایی که در عمل و خاطراتی که بیاد داشتم (و چه جالب که پررنگ بودند در ذهنم، این یعنی هنوز نمردهام نه؟) وجود داشت را نوشتم. یک چند تا دروغ بزرگ هم یادم آمد که نفسم میگرفت وقتی مینوشتمشان، انگار نمیتوانستم دلیل آن رفتارهای مسخره را به یاد بیاورم.
نوشتهام که تمام شد راحت شدم. احساس کردم تنها کاری که باید بکنم همین است که دیگر به خودم دروغ نگویم.
یا به قول داستایفسکی "و مهم تر از همه، به خودت دروغ نگو. کسی که به خود دروغ بگوید و به دروغش گوش بسپارد به جایی میرسد که حقیقت درون و پیرامونش را تشخیص نمیدهد و بنابرین به خودش و به دیگران بی حرمتی میکند..."
راستی امروز، شاید بعد یک سال، دوباره نقاشی کردم:)