زمانی بود که در آن تمام روحم به دستانم میدوید تا چیزی که میخواست را بگوید، اینجا چیزی پنهان است و دقایقی در سکوت با خودش ور میرفت.
هنوز هم روزهایی هست که وقتی با دشواری بیرونی، هرچند اندک، دست و پنجه نرم میکنم، احساس میکنم به چیزی که پیش تر به زبان نیاورده بودمش میخواهد بپرد بیرون، ولی به قول دوست عزیزی دیگر زمان آن گذشته است.
البته که هر بار در اندیشههای کوچکم کمی به پیش رفتم از سر این بود که این حرف را باور نکردم.
چند ماه گذشته به ذهنفروشی گذشت، منتهی نمیدانم به چه کسی؟ باور نمیکنم شیطان بوده باشد، که مرا به آن وسواسها کشاند و در نهایت به یک بیعملی مدام که حالا به آن بیشتر عادت کردهام.
حالا این روزها، روزهایی که برای اول بار به تنهایی به سفر آمده ام، از خودم میپرسم کجا میخواهی بروی.؟ برایش آنچنان هم فرق نمیکند. البته او ناامید نیست. او دارد میرود به هر صورت.
بسیاری ناامیدی را اینگونه میفهمند که فرد امیدی به بهتر شدن شرایط ندارد، به این صورت که همیشه به این فکر میکند چه میشد اگر آن میشد. در صورتی که به نظرم میرسد بیشتر ما از سر این ناامیدیم که فکرمیکنیم میدانیم دنیا و خودمان چه خواهیم کرد. تصویری که روبروی یک ناامید است تصویر زیبایی نیست که میداند محقق نخواهد شد، بلکه تصویر زشتیاست که میداند(فکر میکند) محقق خواهد شد.
کسی من را میخواند؟ بنویسم؟ حتما میگویی تو محتاج شنوده شدنی. آنقدر که هویتت فاش نشود. آری ولی احتیاج به بودن دیگری دلیل اصلیاش نیست. نمیخواهم چنان خاطرهای که اگر ننوشته باشماش و از یادم برود، از جهان پاک شوم.
دارم زوربا را میخوانم، در زمان درست. نیرویی به سمت زندگی.
شروعی بود برای بیشتر نوشتن.
- ۹۹/۱۱/۱۸