حالا که فرصت نزدیکی از دست رفته، حالا که عزیزی در من مردست که به او دیگر نمیتوان نزدیک شد(این که امکان تصور شیوهی صحبت کردنی از دست رفته است، همان است که شکلی از زندگی، آدمی برای من، از دست رفته است.) میبینم که چگونه دوستش داشتم.
حالا که فرصت نزدیکی از دست رفته، حالا که عزیزی در من مردست که به او دیگر نمیتوان نزدیک شد(این که امکان تصور شیوهی صحبت کردنی از دست رفته است، همان است که شکلی از زندگی، آدمی برای من، از دست رفته است.) میبینم که چگونه دوستش داشتم.
Do you see her beauty? At the same time, you see your ugliness. It may motivate you to withdraw. But it is wrong. The cure hide in the fact that we all have our own ugliness, the awareness of them can be a way to the prosperity of change only when we see the possibility of the beauty in actual world, or she herself.
There is this difference between feeling the love in the object of love’s face, and seeing a random beauty in a casual beautiful girl, and that's this that when you look at the loved one, you don't see only her eyes or the structure in which those eyes happen to be. you look at her alive soul, through those eyes she sees, by those hands she touch, and in that body she experiences. and it's certainly not her only. See, your eyes follow her like accompanying her, fear when she must fear, pain once the pain is there, like an extended body of yours. No not exactly that, since you see the difference with your body, you feel her freedom, as the freedom as you never had and never will have. and this is the point that love could be hate too, the unattainable freedom of the loved one. All these dreams in daily life, all these real pictures, would collapse when some weakness about you, sth you hate about yourself here, could be known by her. The freedom which in the first place shapes her living soul, here, on the other hand, will find that weakness.
And by then you understand you just don't deserve to be around? No. You can not see your weaknesses directly, since the loved one was the whole world in which you reside for these moments, there is no place to hide anymore.
(سرزنشام نکنید اگر بیمحتواست، خواستم گزارشی بنویسم از تصویر یک آرزو در یک گذشتهی بسیار دور. همانطور که در ابتدا گفتهام، اینطور زندگی کردن خوب نیست.)
“گوش کنید آیا شما نیز میدانید که اینطور زندگی کردن خوب نیست؟”
از میان شخصیتهای متفاوت داستایوفسکی بیشتر از همه با مرد شبهای روشن احساس نزدیکی میکنم. نه به این خاطر که هیچگاه شبیه به او رفتار کردم، بلکه به این خاطر که همواره در آن ابتدای جوانی شورشی از احساس در دلم ایجاد میشد وقتی امکانی، هرچند اندک، شبیه به آن داستان در برابرم قرار میگرفت.
تماشای نیم نگاه افتادهی دختری که در رویاهایم گیسوان مشکینی داشت که ترکیب شلختهیشان به همراهیِ نور و نسیم لطیفی که آنها را نوازش می کردند اجازه داده بود دریای مواجی از تلالوهای زرینی بیافریند که دلم را به تپشِ آرزو میانداخت. آن تپشی که ضربآهنگی شبیه به ضربان احساسم داشت که هر لحظه به شکلی دیگر و البته به تکرار، درست به مانند حالت زرین دگرگونشوندهی آن گیسوانِ در باد، میخواست به گونهای دیگر بدل به جملهای تازه برای توصیف خود شود.
یک چنین تجربهای در عمل و پیش رفتن و با او سخن گفتن اگرچه این روزها به اضطرابی بیمایه بدل میشود که در نهایت با یکجور پرحرفی تسکین و یا برای لحظهای فراموش میشود، در روزهای ابتدای جوانی بدل میشد به یک آرزو و بعد از آن خیالبافی، خیالبافی… .
و البته خیالبافیهایی در واقعیت. که اگرچه “رسیدن” ترسی به اندامم میانداخت اما “انتظار کشیدن و صبر”، هرچه قدر طولانیتر، لذتی بیاندازه عطایم میکرد. که از راههای بسیار دور تلاش میکردم تا به گونهای خودم را در آن جاهایی که احتمال می دادم او ببیند، مثل شبکههای اجتماعی، بازتاب میدادم تا بتوانم لحظهای تصور کنم که نگاهش را برای لحظهای به خودم انداختهام. که داستانم را، نگرانیهایم را خوانده. که گرچه با من صحبتی آغاز نکرده ولی تصور می کردم (تصور اینجا کمتر از آرزوست) که لحظه ای شاید، لحظهای شاید، روحم بر چشمانش گذشته، و حتی بیشتر، اگر در آن لحظات حال خوبی داشتم، که او را متمایل کرده که به آن نزدیک شود و آن را لمسی هم کرده.
این همه تلاش همواره صورتی رفت و برگشتی داشت، چرا که میدانستم آنچه مینمایم نیستم. که اگر چیزی مینوشتم برای نشان دادن خودم یا حرفی بود بالاتر از عموم که همواره آن را با لحنی شوخ همراه میکردم تا زهر عمیق بودنش را بگیرد و مرا بدان صورتی که هستم نشان دهد و یا حرفی بود ناقص که امید داشتم او ادامه دهد که نمیداد. و به هر صورت پشیمانی به دنبالش روحم را فرا میگرفت که چرا؟ که تو لایقش نیستی و فاصله بگیر. ولی باز امید میبستم و خودم را نشان می دادم.
زیباترین لحظاتی که در انتهای شب خواب از چشمانم میربود همانها بودند که ساعتها تصور میکردم که با او هم صحبت شدهام و او بدون اینکه حرفی بزند(چرا که تا مدتها حتی صدایش را نشنیده بودم.) و تنها با حالتی که به چهره و مخصوصا چشمانش میداد سوالهایی دوباره و دوباره راجب عجایب این روح از من میپرسید. و تشنهتر از پیش سرابهایی درون روحم به او نشان میدادم که او را در نهایت بیش از پیش ناامید میکرد.
اما چه چیزی در نهایت جلوی این خیالبافی را میگرفت؟ که چشم باز میکردم و روز به رنگ گیسوانش در آمده بود. مدتها بود رفته بود و یافتنی نبود دیگر. که چشمان تیزبین دخترک فیلسوف فهمیده بود که حقیقتی در این روحی که سعی دارد خودش را به او بنماید نیست.
“ناستانکای عزیز، هیچ میدانید تا چه مدت مرا با خود آشتی دادید؟”
آیا میدانی؟ به هر صورت من تو را دیده بودم. صدایت را چندین بار در حال پرسیدن سوالی از دیگری با آن حالت تمسخر آمیز، که گویی به هر چیز جدیای در جهان میخندد، شنیده بودم(که این تمسخر تنها در زمانی که به پستیهای خویش مینگریستی جدیتی مییافت. و یا آن چیزهایی که در قلمرو اول شخص نبودند.)
عادتهایی دوباره در زندگیام ساختهام که هربار به کارگیری آگاهانهی آن عادتها شوقی در دلم میاندازد که از به یاد آوردن توست.
و چه سعادتی از این بالاتر.
“خدای من یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟”
کوته نوشتی که بعدا بیشترش گویم.
سالها بسیاری از زندگیام شکستهای دیگری را گوش شنوا بودم. راهنمای حاضر و آمادهی هر دغدغهی دیگری بودم. میآمد و حتی در حساسترین دقایق زندگیام بدون هیچ توجهای به ارزشی که کارم در لحظه برایم داشت، تمام وقت و تمرکزم را میگرفت. حالا یا دیگریِ حاضر و یا دیگریِ غایبِ در ذهن.
از دو سال پیش انگار گوشهایم گرفتهاند. اگر کسی با درد به من نزدیک میشود، از او فرار میکنم. میگویم تحملت را ندارم، تحمل خودم را ندارم. همه را به خاطر لحظاتی که از دست رفت مقصر میدانم... درد اینجاست که به حدی خودم مقصر اصلی هستم که توانم نیست دیگر همهی اتهام ها را به خودم بازگردانم مثل قبل. احساس ها دیکر بیشمار نیستند.. یکیست و نامش ترس.
حرفهایی هست که مداوما دقیقا خودشان، و اگر نه روحشان، در بازههای مشابه در زندگی در سرم تکرار میشوند.
تکراری به این صورت که تغییری در ماهیت و حتی صورت آنها نمیبینم، اما توناژ صدای آنها تغییر میکند.
چیزی که برایم عجیب است همین است که چرا بر خلاف:
" در تکرار معجزه ایست و من نام تو را تکرار کردم" که میگفت در پس تکرار و باز اندیشی، معجزهای رخ میدهد و ما پیش میرویم؛ در این مورد تنها پیشرفتی که کرده ام همین بوده که صدا بلندتر شده و نه اینکه چیز جدیدی از آن فهمیده باشم.
اما میدانم. مطمئنا برای رساندن پیام به آتشنشان، آژیر خطر به چیزی بیشتر از تُن صدای خود نیازی ندارد. پیام اصلی از قبل مشخص است و پیشرفتنی در آن جز با حرکت او در جهت خاموش کردن آتش در جهان واقعی، صورت نمیگیرد.
میخواستم تمایزی بگذارم بین افکاری که ما مداوما با تحلیل بیشتر سعی در پیش بردن آنها می کنیم، و افکاری که تحلیل بیشتر جایی در آنها ندارد.
(بیایم صادق باشم و بگذرم از اینکه ممکن از صدای آژیر خطر به اشتباه در آمده باشد.)
بار دوم است که این فیلم را میبینم. در هر دو فیلمهایی که از آقای سورنتینو دیدهام(دیگری youth) انگار شخصیتها به فاصلهای از زندگی میزیند ولی خود فیلم و جریان درهم و برهماش بسیار شبیه همین زندگی وحشیایست که تجربهاش میکنیم، درونش هستیم و از همه مهمتر، دیگری را درونش میبینیم.
اما آن فاصلهای که از آن حرف زدم، برای دیدن همان زندگیست و نه خروج از آن. چون زندگی را نمیتوان در قطعات تکه تکهاش دید و باید کمی از آن فاصله گرفت و همهچیزش را، همهی پستیها و صدای شادیهایش را، با هم دید تا دیدنی باشد.
به قول خودش:
hidden beneath the blah, blah, blah... It's all settled beneath the chitter chatter and the noise, silence and sentiment, emotion and fear. The haggard, inconstant flashes of beauty.
در جای جای فیلم مداوما به رمان فلوبر اشاره میکند که میگوید میخواستم کتابی بنویسم که راجب "هیچ چیز" باشد یا به قول خود فلوبر رمانی معلق در هوا. بدون هیچ ریشهای. شخصیت اصلی میگوید که فلوبر در این امر موفق نبوده. نتوانسته روایتهایی از زندگی را در کتابی جای دهد و در انتها چیزی جز "بطن زندگی" یا آنطور که من فهمیدم همان great beauty در آن نماند. انگار همهی آن blah ها، همهی آن نویزها تصویر زندگی را میسازند و چیزی جز آنها را نیست که روایتش کنیم. اینطور میفهمم مشکل آقای جپ را در کل فیلم که چرا دیگر کتابی نمینویسد.
خود فیلم به نظرم همینطور ساخته شده، مجموعهی نامنظم از بودن در زندگیها و نقشبازیهای گوناگون افراد. ترس، رنج، عصبانیت و شادی. خود آقای جپ، همانطور که در سرآغاز به آن اشاره میکند، آدم حساسیست. و همهی این احساسها را میبیند در جای جای زندگیاش، یا به خاطر میآورد. شاید همین حساسیت که هر بار آزموده میشود و در انتها برای او جز همان احساس اولیه چیزی باقی نمیگذارد، مایهی این فکر شده که زیبایی عظیم وجود ندارد...
انگار هر بار به آن در لحظات کوچکی از زندگی بر میخوریم، یک غنچهی کوچک را میبینم و ناگهان دلمان میتپد که آها اینجاست. چیزی در اینجا نهان است. ولی آن چیز را جز در همان غنچهی کوچک نمییابیم..
آخر سر برای اعجابمان همین کافیست که برگردیم به اول کار و غنچه را نگاه کنیم و تحیلی بیشتر نمیدهیم.
آخر سر بر میگردیم و مثل همان عکاس اول فیلم عکسمان را میگیریم و نگاهمان را میکنیم.
(ایستادن تحلیل در اینجا را دوست ندارم. ولی فکر کردم کارگردان همین را میخواسته بگوید.)
مرا نبین! مرا نبین! مرا نبین! فریادی شبیه به این در همهی روابطم با حتی نزدیکترین دوستانم هست. به نظر خودمتناقض است که کسی داد بزند مرا نبینید، توجهها را به خود جلب کند که نمیخواهد دیده شود. اما کدام انسان است که نداند تناقض را زیستن (نوضیح میدهم) سادهترین (و فکر میکنم در این مورد بدترین) راه برای حل کردن هر مشکلی است.
اول توضیح میدهم چگونه این کار را میکنم، بعد توضیح میدهم چرا اینکار را میکنم.
هنگامی که خودم و زبانم، به آن شکل که در تنهایی با خودم فکر میکنم، را رها میکنم تا منظورش را مستقیم برساند دچار عذاب بسیاری میشوم. مثلا کاملا ناخودآگاه، زیادی منظم و ادبیاتی حرف میزنم. این عذاب را با افزودن مقدار بسیار زیادی تمسخر خودم و یا موضوع (تا حد گاهی حل شدن تمام حرفی که میخواستم بزنم) همراه میکنم. هرچند این همراهی قبلا بعد از آن میآمد که حرفم را زدم(بیشتر مردمی شبیه به خودم همینطورند، حرفشان را میزنند و بعد به طریقی حرفشان را پنهان میکنند.) ولی حالا در لایه لایهی حرف هایم تمسخر خودم و حرفهایم دیده میشود. زمانی بود که میتوانستم حرف و تمسخرش را از هم جدا کنم و هرکدام را در جای خود به کار گیرم، ولی حالا در هم تنیده شده اند و انگار اصلا مشخص نیست از چه چیزی حرف میزنم. مثل اینکه ببینی یک نفر هی عقب و جلو میرود، مسما نمیتوان فهمید قصد چه جهتی دارد.
و یا که مخفی میشوم. نمیخواهم مسخره بازی در بیاورم و پس بهتر آن است که وارد جمعی نشوم که تنها ابزارم برای نشان دادنم، حذف کردن خودم با این جنس تمسخر ها باشد.
چرا اینکار را میکنم؟
احساس مداومی دارم از نگاه شدن. اینکه زندگیِمن در حال دیده شدن از چشمهای بسیاری غیر خودم است. گرچه در طی سالها با این توهم جنگیدهام و گاهی پیروز شده ام که جهان را روبروی خودم ببینم و نه خودم را روبروی جهان، با این حال اما انگار چشمان دیگری در چشمانام جا خوش کردهاند. شاید این را از کودکی دارم که همیشه احساس میکردم همین الان در را باز میکنند و میآیند تو.
ولی همزمان دوست دارم نگاهشان کنم، آدمها را. وقتی در میان حرف زدن از احساسهای نمایانده شده در چهرهاشان به احساسی دیگر میپرند. پس باید خودم را در حاشیه قرار دهم، تا هم در وسط نباشم و هم ببینم. ولی چرا دلقک میکنم خودم را؟ حتی دلقکی که میداند در دلقک شدن هم خوب نیست!
کوچک شدن من، بزرگ شدنِ دیگریاست. این بزرگشدن دیگری ای که در من و چشمانم میزید، او را به آن اندازه بزرگ میکند که دیگر در نظرش نمیآیم و رهایم میکند.
بلاخره رهایم میکند.
(احساسِ آنچنان عالیای ندارم از گفتن اینها. چه اینکه هنوز قسمتهایی از وجودم را ارزشمند میدانم و شایستهی دیدهشدن. به علاوه میدانم که اگر راه اشتباهی را در تحلیل خود برویم، به بیراهههایی میافتیم که از ناکجا آباد سر در میآورند. پس این را هم بگویم که سعی در همذات پنداری نکنیم، گم میشویم.)
چندین ماه پیش، در زمانی که دیگر حتی به "لحظه" و وجود داشتنش باور نداشتم، مداوم زیر لبم همین را تکرار میکردم. که "واژهها راهشان را گم میکنند."
درست در زمانی که یک احساس درونمان میپیچد و از ما میخواهد که نامی بر او نهیم و یا که توصیفاش کنیم، واژه ای که پرتاب میکنیم به هدف نمیخورد و در میانهی توصیف، حال مای عجول را همراه با راه خود عوض میکند. دور احساس پیچ میخوریم ولی به توصیف نمیرسیم..
رحمام گرفته بود، به خودم. آدم نمیتواند باور کند که به خودش خیانت کرده و خواهد کرد.. آدم نمیتواند خود را خائن به خود بخواند، مگر اینکه بالکل فراموش کند که آنچه تجربه میکند، تجربهی زیستهی هموست.
"ناستازی عزیزم. من که ماندهام، اینجا هستم، پس تو چرا داری دیوانه میشوی؟"
چند ماهی از نوشتن این متن که در زمان نوشتنش در اضطرابی دفن شده، غرق بودم میگذرد. در آن زمان و پیش از آن همهاش وقتی به ناستازی نگاه میکردم و راهی که ندیده میرفت، فکر میکردم ناستازی روزی به جنون کشیده خواهد شد و این جنون نه فقط خود او را بلکه تمام اطرافش را خواهد سوزاند... .
ولی میدانی، اضطراب زیاد و در زمان کشیده شده، احساس را میسوزاند.
این اضطراب چندین ساله، مخصوصا در این اواخر آن قدر در تنم دوید که همهی آنچه برش میانگیخت را سوزاند. و حالا دیگر اضطرابی نیست. جنون ناستازی نیز اگرچه خیال نیست، دیگر کمتر مهم بودنش را میفهمم.